گریز رنگ خیال

متن مرتبط با «قالب» در سایت گریز رنگ خیال نوشته شده است

یک قالب پنیر

  • سلام و عرض ادب امروز قرار بود اول صبح برای منزل پنیر بخرم ولی هیچ مغازه ای باز نبود. محسن محمد قصاب باز بود ولی من با ان مغازه ای که از او دیدم بعید می دانم چیز به درد بخوری در ان پیدا می شد. یک زمانی یک کتابی از او خریدم. دوران ابتدایی بود و ما را مجبور کرده بودن یک کتاب قصه بخریم. آن روزها چیزی به نام شهر در ذهن ما وجود نداشت. سفر به شاهین شهر مثل فتح هند توسط نادرشاه بود. من هم تا چشمم به آن کتاب افتاد آن را خریدم. در ابتدای کتاب یک تقدیم نامه بود که مشخص می کرد این کتاب قبلا به یک نفر کادو شده بود و حالا من آن را خریده بودم. اسم کتاب حادثه در تونل معدن مس بود. هنوز هم وقتی به آن داستان فکر می کنم هیچ چیزی از ان به ذهنم نمی رسد. فکر می کنم سوم ابتدایی بودم. بماند، این هم داستان امروز که ناگهان از یک قالب پنیر رسیدم به مروز خاطرات ابتدایی. هوا هم سرد بود الته نه آن قدر سرد. خنک بگویم بهتر است. آن قدر که بر روی دیوار خانه همسایه چند کبوتر یک آتش روشن کرده بودند و مشغول نوشیدن چایی بودند. هوا که سرد شود ذهن انسان هم سرد می شود و آن وقت فکر کردن به همان خاطرات گذشته است که می تواند گوشه ای از ذهن انسان را گرم کند. خوابم می آید و بدنم هم کمی درد می کند.خواب م بدن درد و سرمایی که درد را بی تاب می کند و یک بی حوصلگی که تو نمی دانی دلیل آن چیست. خیلی وقتها هم به انسان هایی فکر می کنم که همه اش می خندند و همه اش از زندگی که دارند لذت می برند و من فکر می کنم اینها از یک سرزمینی دیگر آمده اند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها