ادامه یادداشت

ساخت وبلاگ

دیروز خواهر خانم عقد کرد. یاد عقد خودم افتادم. به همین زودی چهار سال و چند ماه گذشت. بماند. جشن ساده ای بود.اما چون دیروز با بچه های درمان به جز همکاران خانم آمدیم در بایگانی و پروند ها را جا به جا کردیم حسابی خسته شدیم. یک خستگی که داشتم بیشتر به خاطر پرونده بازی دیروز بود. به همین خاطر بعد از ظهر خیلی دوست داشتم یک چورتی بزنم که نشد. البته زن ها خیلی معطل کردند. یادش بخیر. چند سال پیش شاید حدود دوازده سال و شاید هم بیشتر. در منزل قدیم بودیم. دختر عمویم عقد داشت و استاد محمود حسین جعفر داشت در منزل ما بنایی می کرد. از خانه عمو صدای کل و جیغ زنان می آمد. استاد محمود با عصبانیت گفت: خدا لعنت کند این زن ها را . انگار خداوند آفریده است برای این کارها. البته من اعتقاد دارم خداوند برای کارهای بهتری همه ما را خلق کرده است. زنها هم وقتی دور هم جمع می شوند نمی توانند زیاد ساکت باشند. دیشب هم قسمت زنانه خیلی معطل کردند. آنقدر که محسن باجناق بوسوره در میان کوچه فریاد می زد. دیشب هم تمام شد. دو نفر زندگی جدیدی را آغاز کردند. امیدوارم زندگی پایدار و دلچسبی داشته باشند.

من نمی دانم چه لزومی دارد ادم خودش را درگیر یک سری مسائل کند که هیچ سودی برای او ندارد. اصلا چرا باید خودمان را درگیر این مسائل کنیم. امروز کمی بحث بود پیرامون پرونده هایی که دیروز به جهت نابود کردن در میان زیر زمین ریخته بودیم. خانم باقر زاده بسیار ناراحت بود. زیاد دوست ندارد پول خرج کند. البته حق هم دارد. می گوید شرکت کم پرداخت می کند. خدا داند. ما که حرفی نداریم. از همان برخورد صبح آقای مهاجری فهمیدم اوضاع همچین مناسب نیست. تازه خدا می داند فردا رئیس بیاید چه فیلمی داریم.شاید فردا را مرخصی گرفتم. شاید اصلا نیامدم. حوصله جروبحث ندارم. مردم درگیر یک سردرگمی عجیب شده اند. یک حس خود بزرگبینی. یک حس لبریز از به درد نخور بودن. امیدوارم یک روز بیاید که ما هم بتوانیم برای خودمان یک جایگاه ویژه ای داشته باشیم. من هم در همین مواقع تلاش می کنم خودم را از خیلی جایگاهها دور کنم. این دور شدن خیلی مفید است. بماند. تیم ژاپن هم نتوانست قهرمان جام شود. شاید اگر تیم ایران هم می رفت فینال نمی توانست به نتیجه دلخواه برسد. به همین خاطر نباید زیاد درگیر شویم. من که زیاد از فوتبال سر در نمیاورم. اما نمی دانم چرا در میان فوتبالی ها یک گروهی به شدت با کیروش مخالفند. البته مربی های بزرگ جایگاه خودشان را پیدا می کنند. شاید این مدل فوتبال ماست که ایراد دارد. نه پنیر.13/11/1397

یک نفر در کنفرانس خبری یک فیلم در جشنواره فجر گفته است: ((ای کاش در کنار مجمع تشخیص مصلحت نظام ، مجمع تشخیص مصلحت کشور داشتیم.   علیرضا کمالی)). نمی دانم سیاست مداران کشور در این سالها چه مسیری را طی کردند که نتوانستند یک انسجام درست بین نظام و کشور قرار دهند. اگر این دیدگاه گسترش پیدا کند در سالهای آینده نظام با یک مشکل اساسی روبه رو خواهد شد. جایی که دوقطبی حاکم شود دیگر امیدی به پیشرفت آن جامعه نیست. امیدوارم هرچه زودتر این دوستان دست به کار شوند و یک سیاستی پیاده کنند که از وضع تورم و فشار اقتصادی و فاصله طبقاتی کم شود. البته همه ی این موارد آرزوست. آرزو هم بر پیران این کشور عیب نیست. ای کاش از همان اول انقلاب مسیر خودش را طی می کرد.14/11/1397

امروز صبح خیراله زنگ زد. اشتباهی به من زنگ زد. با کس دیگری کار داشت، اما من را با خودش برد به ده سال پیش. شاید هم بیشتر. یک بارش را به یاد دارم با خیراله رفتیم اصفهان و بعد هم مهمان او یک ناهار خوردیم. خیراله اهل فیلم بود. یک کارتن فیلم به من داد و گفت دیگر به درد من نمی خورد. هیچ وقت هم سراغش را نگرفت. یک بار هم رفتیم پارک فدک. من بودم با جمال و کریم و خیراله. آن هم یک روز ماندنی بود. تا چند وقت پیش هم عکس هایش را داشتم. خیلی از عکس هایی که داشتم پاک شد. بعضی وقتها یک نگاهی به انها می کردم و در گوشه ای از ذهنم با خاطراتم بازی می کردم. بماند. صبح خیلی سخت از خواب بیدار شدم. بدنم درد می کرد. فکر کنم دارم درگیر سرما خوردگی می شوم. همسر سرما خورده و من هم شاید به طبع او سرما بخورم. البته ما مهم نیستیم. مهم ملیکاست. او سالم باشد. حالا می فهمم چقدر پدر و مادر دلسوز ما بودند و این قدر ما دور بودیم از کشف این حقیقت. بماند. دیشب یک اتفاق جالب افتاد. بوسوره به داماد جدید گفته بود آخر شب در منزل نیا. خوابمان می آید. داماد جدید به شوق دیدار معشوق ساعت 11 و نیم آمد. با همسرش در ماشین بودن که بوسوره سر رسید. از او دعوت کرد به خانه بیاید. آمد ولی زود رفت. خوشم آمد. بچه خوب و باحالی است. خداوند همه ی جوانان را خوشبخت کند. صبح آب سیرابی خوردم. خانم دیشب بار گذاشته بود تا به دلیل سرما خوردگی اول صبح میل کند. من هم میل کردم. خیلی خوشمزه بود. حالا اما احساس گرسنگی می کنم. شاید به دلیل خوردن صبحانه کامل باشد. امروز آقای گلیان یک نامه زد به کامل مرد. آن روزها من نامش را کامل فرد نوشته بودم. خودش با خنده درستش را بیان کرد. این هم از خاطرات ناتمام من. صبح گلیان با تپسی به صدا و سیما رفت. قیمتش گران تر از اسنپ بود اما با یک به جهنم گفتن حسن جون او هم راهی شد. با همان قیمت بیشتر. بعد از داستان بایگانی خانم باقر زاده حسابی شاکی است. در این داستان هم از مهاجری و حیدری شکست خورد. با صیاد فعلا یک تیم دارند. قربانی هایشان رجبیان و مزروعی. خدا می داند شاید هم حق داشته باشند. بدنم درد می کند. ساعت سه که می شود بدنم درد می گیرد. نمی دانم چرا. تازه به شدت هم احساس خواب می کنم. می خواهم چند روز مرخص بگیرم و بعد حسابی استراحت کنم. حسابی کتاب بخوانم حسابی شعر بخوانم. حسابی تلاش کنم تمامی دردها را فراموش کنم. حسابی کارهایی دیگر. بگذریم. ای کاش می توانستم یک سری دگرگونی های اساسی در زندگی بدهم. ای کاش می توانستم بدوم. البته نه این دویدن های ساده. ای کاش می توانستم برای لحظه هایی که خداوند به من هدیه کرده یک انسان تازه باشم. یک انسان موفق با برنامه های زیاد. آن قدر برنامه که نتوانم وقتی را بیهوده بگذرانم. دوش اب گرم هم خیلی در این شرایط به درد می خورد. از آدمهای عقده ای باید دوری کرد. آنها اصلن ارزش فکر کردن هم ندارند. برای من هم این افراد هیچ ارزشی ندارند. امروز هم نتوانستم زیاد پرونده ها را مرتب کنم. خیلی ها هم نبودند تا جواب استعلام را بدهند. خیلی ها را هم نتوانستن ثابت کنم. اصلن فکر نمی کردم آن چیزی که به من گفتند به این صورت باشد. اما حکایت این دنیا همین است. تا چشم به هم می گذاریم تمام می شود. غم خوردن هم به درد نمی خورد. باید تلاش کرد تا گذشته ها را جبران کرد. جبران گذشته آنقدر ها هم وقت گیر نیست. مهم این است که در آدم این اراده پیدا شود که بخواهد خیلی چیزها را در زندگی خود عوض کند. این مهم است. این مهم است که من برای خودم یک قانون داشته باشم. زندگی بی قانون به درد نمی خورد. زندگی بدون داشتن نظم به درد نمی خورد. به همین خاطر تنها انسانهایی که برنامه دارند و نظم دارند موفق می شوند. چند وقت پیش دوباره شروع کردم به خواندن چند مقاله از دکتر شفیعی کدکنی. نثرش را و بیانش را و نوع مطالبش را دوست دارم. واقعن از آن اساتید معروفی است که ارزش معروفیت را دارد. ای کاش من هم می توانستم از عمرم به این صورت استفاده کنم. به جایی برسم که موفق باشم. به جایی برسم که ارزش داشته باشم. می دانم روزهایی هستند که دیر یا زود می رسند و در ان روز من شاد و سرحال به سمت داشته های خودم قدم برمی دارم. خدا را شکر. خدا را شکر که می فهمم و می دانم و نفس می کشم. لذت دارد به تو فکر کردن. لذت دارد در راه شما قدم بر داشتن. در راه علم بودن. با علم قدم زدن.15/11/1397

شب گذشته از محل کار با بسته حمایتی شرکت که شامل برنج و حبوبات بود به منزل رفتم. بسته حمایتی یک طرف، احساس خستگی شدید در بدن یک طرف. خیلی دوست داشتم شب یا به جلسه روضه منزل حاج شیخ می رفتم و یا جلسه قران منزل یکی از دوستان. خستگی و بی حوصلگی من را از هر دو باز کرد. ای کاش مثل روزهای خیلی دور انرژی زیادی داشتم. بماند. دیشب تنها کاری که انجام دادم درست کردن اسباب بازی حضرت والا بود. گوشواره هایش را هم هنوز در گوشش نکرده ایم. همسر می گوید یک زمان شادی این کار را انجام می دهیم. خلاصه دیشب از آن شبهایی بود که خیلی حالم گرفته بود. بدنی خسته شده ماحصل بیماری سرمای همیشگی. ولی دیگر مدام با خودم تکرار می کنم: این نیز بگذرد. اما دروغ نگفته باشم خیلی دوست دارم هرچه زودتر این برنامه ها تمام شود. دوست دارم به کوهنورد بروم. دوست دارم به جاده اسالم به خلخال بروم. دوست دارم به چشمه های آب گرم بروم. دوست دارم به جهانگردی بروم. کتاب بخوانم. کتاب بنویسم. ورزش کنم. گاهی یواشکی روی ماه را ببوسم. عطر شبدر روی پیراهنم بزنم. خلاصه تا می توانم شاد باشم. اصلن دوست دارم با خداوند رفیق شش دانگ شوم. از همان وقتی که دست چپ و راست را فهمیدم دوست دارم به جایی برسم که با خداوند دوست شوم. همه ی این دوست داشتن ها را دوست دارم اما نمی دانم چرا به هیچ کدامشان نمی رسم. شاید مقصر خودم باشم. شاید باید یک کاری کنم. اما عیب کار اینجاست که نمی دانم چه کاری. از کجا باید شروع کرد. می توانم بسیاری از کارها را که دوست ندارم دیگر انجام ندهم. می توانم خیلی از کارها را که نفس تنبلم می گوید انجام نده را انجام ندهم. اصلن دیگر به همین روش عمل می کنم. کارهایی را که دوست دارم ولو اینکه بدنم خسته باشد انجام می دهم.. دم صبح نامه های مرحوم جمال زاده به دولت آبادی را خواندم. یک نکته ای که در ذهنم ماندگار شد اشاره او به جهت عدم شلوغ کردن متن با انواع ویرگول بود. یا اینکه دعوت به شاد بودن و کم خوابیدن و کم خوردن و کم آشامیدن. شاید یکی از دلایل عمر طولانی او همین رعایت این نکته هاست. اما یک چیزی در زهنم به شدت زنگ می زند. این افرادی که این قدر وسعت مطالع دارند چرا به آخرت اعتقاد درست و درمانی ندارند. این سوالی بود که از همان ابتدا در ذهنم بود، هست، و خواهد بود. خیلی سخت انسان می تواند به نتیجه دلخواه برسد. بماند. احساس گرسنگی می کنم. چشم سمت راستم دوباره قرمز شده است. دلیلش شاید دود و آلودگی هوا باشد. این آلودگی ها کم کم دارد خیلی چیزها را از ما می گیرد. سلامتی اولین گوهری است که از ما می گیرد و بعد هم آرامش را. امروز رفتم فروشگاه بیسکوییت ساقه طلایی خریدم. خوشم آمد. اوایل زیاد نمی توانستم این نوع بیسکوییت را تحمل کنم. اما حالا می شود. شاید دلیلش قهرمان باشد.

این چند روزه همه اش دارم به تاریخ عرفان در ایران فکر می کنم. یک معلم ادبیات داشتیم سالها پیش به نام آقای شعبانی. اعتقادش این بود که بعد از حمله مغول و آن جنایت عجیب و غریب یک افسردگی در مردم به وجود آمد که موجب شد گروهی به سمت عرفان بروند. ساخت خانقاه و شرکت در جلسات مختلف و خلاصه خوابیدن  خوردن به امید رسیدن به آرامش. همان چیزی که از ابتدا اسلام با آن مخالف بود. بماند. حارث محاسبی و معروف کرخی را زیاد نمی شناسم. اما نمی دانم چرا یک دفعه اسمشان آمد روی زبانم. خواستم چند خطی در مورد آنها بنویسم. یک دفعه خواستم بنویسم. نوشتن به هر بهانه ای را دوست دارم. ولو اینکه خیلی هم مربوط نباشد. خیلی هم مهم نباشد.

جشنواره فیلم فجر چند سال پیش یک شوق و ذوق دیگری داشت. البته برای من. حتی جند باری به سرم زد بروم تهران. نمی دانم چه اتفاقی افتاد که این قدر نسبت به همه چیز سرخورده شدم. شاید دلیلش همان سرما خوردگی باشد. گاهی اوقات یک بیماری ساده یک کسالت عجیب به وجود می آورد. کسالتی که ممکن است خیلی از انگیزه ها را در انسان را می کشد. من اما خیلی وقت است تصمیم گرفتم دیگر به این مسائل فکر نکنم. دندانم کمی درد گرفته است. فکر کنم دلیلش همان سینوزیت باشد. چند سال پیش رفتم دندانپزشکی آزادگان؛ اول می خواستند دندانم را خالی کنند و بعد دوباره پر کنند بعد فهمیدند که درد سینوسی است و ربطی به خود دندان ندارد. شانسم گفت وگرنه بیخود و بیجهت دندانم را خالی کرده بودند. خودمانیم چقدر این سینوزیت ما را بازی داد. 16/11/1397

از دیروز چشم سمت راستم قرمز شده است. مانند وقتی که خورشید دارد غروب می کند و یک رنگ قرمز را می پاشد در پهنه ی آسمان. کمی هم درد می کند. بدنم هم کمی بی حال است. فکر کنم به خاطر همان سرما خوردگی باشد. خانم نافذ از وقتی که باردار شده است حسابی پسته می خورد. دارد به خودش یا بهتر بگوییم به فرزندی که دارد می رسد. این هم خواست خداست. خداوند همیشه به ما روزی می دهد اما نمی دانم چرا وقتی بزرگ می شویم یادمان می رویم. بی خود نیست کودکان به خدا نزدیکترند. نمی دانم با این حس بی حالی چه کاری کنم. این حس هم خوب می دانم یک روزی تمام می شود. آقای جوزی در اتاقش نیست. خدا کند پیش خانم باقر زاده نباشد. آنجا باشد شاید دوباره خانم باقرزاده پیرامون اتفاقات بایگانی ناراحتی به پا کند. از وقتی که در پروژه بایگانی شکست خورده دیگر پیدایش نشده است. خداوند به همه ی ما رحم کند. حسن جان هم روزی نیست که با خانم شرفی حرف نزند. من هم روزی نیست که دعا کنم هرچه زودتر از واحد حسابرسی به یک واحد بهتر نقل مکان کنم. خسته شدم دیگر. همه اش شده است تکرا بر تکرا. مانند خود زندگی که همه اش تکرار است. البته خیلی از روانشناسان هم می گویند باید یک کاری کرد که از این تکرار رها شویم. بی خیال. صبح دوباره با خودم تکرار کردم که از خیل یچیزها باید خودم را دور نگه دارم. دیشب جلسه قران منزل علیرضا محم غلام بود. بچه ها اکثرن بودند. داشتند پیرامون یک موضوعی حرف می زدند که مربوط به هفته قبل بود. من که درست نفهمیدم. فکر کنم هفته ای یک بار می خواهند در یکی از مساجد روضه بگیرند. از همان روضه ها هفته ای. خیلی هم خوب است. من که موافقم.17/11/1397

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 184 تاريخ : جمعه 26 بهمن 1397 ساعت: 12:24