ملاقات با مرگ

ساخت وبلاگ

خستگی امانش را برده بود. دیگر حوصله ی حرف زدن هم نداشت. می خواست هرچه زودتر سرش را روی زمین بگذارد و بخوابد. یک خواب عمیق. خیلی دوست داشت حداقل می توانست در خواب به آرزوهایی که دوست داشت برسد. به همین خاطر خواب را خیلی دوست داشت. همه فکر می کردند او تنبل است. اما تنبل نبود فقط دوست داشت حداقل در خواب به آن چیزی که دوست داشت برسد. در خواب بود که راحت تر به داشته های نداشته اش فکر می کرد. داشته های او فقط فکرهایش بودند که هیچ وقت هیچ گره ای از زندگی باز نمی کرد. کار در یک معدن با یک حقوق ناچیز آن چیزی نبود که او دوست داشت. خیلی مواقع خودش را در نقش یک کارگردان برنده جایزه می دید. خیلی وقت ها در نقش یک بازیگر. حتی در پاره ای موارد از فرط ناچاری خودش را در نقش عموهای مختلف در فیلم های آن چنانی قرار می داد.. اما دیگر از دو چیز حسابی خسته شده بود. یکی از کار و دیگر از فکر و خیال. یک روز تصمیم گرفت شروع کند به یک سری تعقیرات. مثلا می توانست موهای سرش را ازته بتراشد. یا نه بگذارد حسابی بلند شود. یا اینکه یک پیراهن عجیب بپوشد. اما همه ی اینها کاملا مقطعی بود. تصمیم گرفته بود یک تقییر اساسی در زندگی بدهد. به خمین خاطر اول با خودش قرار گذاشت کارش را عوض کند. شاید باید از یک سرقت شروع می کرد. این طور یک پولی هم به دستش می رسید. به همین خاطر تصمیم گرفت مرگ را سرقت کند. اگر مرگ را می دزدید می توانس موفق باشد. می توانست به مردم بگوید در صورتی که دوست ندارند بمیرند باید به او پول بدهند. یا اگر می خواهند کسی زودتر بمیرد باز به او پول بدهند. این پول دادنها و پول گرفتن ها حسابی او را معروف می کرد. همه ی اینها در همان خواب اول بود. بیدار شد. دوباره لباس کارش را پوشید و باز به این فکر کرد که شاید یک روز بتواند با مرگ به یک توافق قطعی برسد. فقط با این روش می توانست به یک قدرت خوب برسد. اصلا شاید می توانست به همه ی آرزوهایش برسد. آن روز که به معدن می رفت تازه برف شروع شده بود. در یک هوای دلچسب وارد معدن شد. لوله ی گاز داخل معدن را باز کرد. سیگارش را روشن کرد و بعد به ملاقات با مرگ رفت.

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 200 تاريخ : جمعه 26 بهمن 1397 ساعت: 12:24