به سمرقند اگر بگذری ای باد صبا

ساخت وبلاگ

به سمرقند اگر بگذری ای باد صبا

باد صبا از همان ابتدا هم خیلی کم نوازش می کرد. اصلا انگار این باد در ذهن شاعران خلق شده بود. هر چند من نام نهادن نسیم صبا را خیلی بیشتر می پسندم. یادش بخیر دکتر طغیانی می گفتند سالهای گذشته یک شاگردی داشتم که نامش نسیم بهاری بود. بسیاری از انسانها نامهای زیابیی دارند. داشتم از این مصرع می نوشتم. فکر کنم این شعر از آن خاقانی شروانی باشد. البته نمی دانم آیا خاقانی شروانی با انوری ابیوردی نسبتی دارند یا نه. این هم بماند برای تحقیقات بعدی. یادداشتهای مرحوم شاهرخ مسکوب خیلی جذاب اند. آدم دوست دارد ساعتها این یادداشت ها را بخواند. توصیفاتی که از مارسل پروست دارد خیلی عالی است. انقدر عالی که آدم  دوست دارد هرچه کتاب دارد از این نویسنده بخواند. نویسنده ای که بتواند یک گوشه از ذهن انسان را نوازش کند خیلی کم پیدا می شود. یادش بخیر این نوشته دکتر اسلامی: سراچه ذهنم آماس می کرد. من هم گاعی اوقات با خواندن بعضی نوشته ها سراچه ذهنم آماس مس کند. این چند روز هم ذهنم آماس کرده است. یک حس دوری در خودم دارم. دوست دارم از خیلی چیزها دور باشم. آنقدر دور که زندگی را دوباره کشف کنم. اما خوب می دانم این حس هم مانند حس های گذشته زیاد دوامی ندارد. خوب می دانم خود ما هم زیاد دوامی نداریم. وقتی خود ما دوامی نداریم دیگر احساسمان که هیچ دوامی ندارد. برای همین است تلاش می کنم خیلی ذهنم را درگیر این مسائل نکنم. مردم همیشه دنبال یک نفر می گردند تا می توانند او را دلیل خنده های خودشان کنند. من دوست ندارم دلیل خنده های کسی باشم. تمامی تلاشم را به کار می گیرم تا از این موارد دور باشم. این چند روز حال و روز خوشی ندارم. هم جسمم درگیر شده است و هم روح ام. اما خوب می دانم زیاد ماندگار نیستیم. خوب می دانم خیلی زود می توان از این موارد جدا شد. خیلی زود انسان می تواند خودش را از دست هرکسی که او را اذیت می کند خلاص کند. و من هم خودم را از دست هرکسی که برای من ناراحت کننده باشد خلاص می کنم. خلاص خلاص.1397/11/07

چرا ادم هرچه قدر اراده می کند تا ورزش کند باز هم موفق نمی شود. جمله ام را اشتباه آغاز کردم. باید به این صورت بنویسم. چرا من هر وقت اراده می کنم ورزش کنم موفق نمی شوم. به خاطر اینکه با کوچکترین اتفاق پا پس می کشم و این اصلا خوب نیست. من دوست ندارم به این صورت زندگی کنم. اصلا زندگی به این صورت که همه اش در تنبلی طی کنی به هیچ دردی نمی خورد. دیگر همه­ی این موارد را کنار می گذارم. دیگر وقت آن رسیده که با قدرت آغاز کنیم. با قدرت رو به اهداف پیش برویم. اصلا مهم نیست دیگران چه فکری می کنند. مهم این است که خودمان مهم باشیم. خودم خودم را خیلی دوست دارم. بگذریم. داستان کوتاه هیچکاک و اغاباجی را خواندم. خیلی جاذب و گیرا بود. از ان دست داستانهایی ایست که آدم را رها نمی کند. خودمانیم بعضی از این داستانها قابلیت زیادی دارند که به فیلم تبدیل شوند. نمی دانم چرا فیلم نامه نویسان ما از این موضوع دفاع نمی کنند. این هم یکی از اشتباهات فاحش است. باید از آن دوری کنند. این همه داستان خوب. قلم را بردار و بنویس. فردا بازی ایران و ژاپن است. نمی دانم چه می شود. اما من که واقعیت از همان ابتدا هیچ وقت به صورت جدی به فوتبال نگاه نمی کردم. اما همین که به قول حج قربون جوانها برای لحظه ای یللی و تللی ( اگر درست نوشته باشم) را رها می کنند و دنبال کار لهو و لعب نمی روند؛ خدا رو شاکر باشید. اگر همین طور ادامه می داد از مارادونا و رونالدو قدیس می ساخت. نمی دانم شاید حج قربون ادامه می داد به یک نتیجه مثبت در مورد فوتبال می رسید. شاید هم بنده خدا راست می گفت. شاید من نفهمیدم.1397/11/07

گاهی اوقات یک چیزی در ذهنم رسوخ می کند که شاید ساعتها و روزها از آن بگذرند و من پاسخی برای آن پیدا نمی کنم. یکی از آن سوالات این است که؛ چه چیزی موجب می شود یک نفر همسر جوان و کودک خردسالش را رها کند و به یک کشور دیگر برود تا بجنگد. بعد هم آرزویش شهادت باشد. نمی دانم شاید ذهن من به این جور موارد قد نمی دهد. شاید آنقدر که لازم است نتوانسته ام بزرگ شوم. شاید باید بیشتر روی خودم کار کنم. شاید باید بیشتر مطالعه کنم. البته شرح حال عاشقی این عزیزان را. چقدر خانواده های خوبی دارند. چقدر خانواده های مظلومی دارند. همه اش نیش و کنایه. همه اش سخن دروغ در مورد دریافتهای نجومی این شهدا. نه. نه. این طور نیست. کسی که خودش ستاره است نیازی به ستاره ندارد. ستاره های خداوند روی زمین همین بی ادعا هستند که حتی راضی نیستند به مخالفان از هم وطنشان بی احترامی کنی. چقدر باید یک روح بزرگ باشد. چقدر باید یک نفر بر روی خواست هایش کار کرده باشد تا بتواند به این درچه و مقام برسد. افسوس که عمر رفت و ما نفهمیدیم. افسوس. دلم گرفته. دوست دارم سر مزار یکی از همین شهیدان بروم و در انجا تا می توانم درد و دل کنم. دوست دارم از آنها بخواهم برایم دعا کنند. چقدر رفاقت با این گروه دلچسب است. راستش خودم یک زمانی خیلی دوست داشتم در این گروه باشم. نمی دانم چرا مسیر زندگی اینقدر من را از انچه به آن علاقه داشتم دور کرد. نمی دانم؟ شاید مقصر اصلی خودم بودم. شاید باید با یک اراده قوی قدم در مسیر می گذاشتم. امروز و فردا کردن موجب شد من دور شوم. من بسوزم در روزگاری که از زمین و زمانش آتش می بارد. اما خوب می دانم هنوز هم کار می شود کرد. هنوز هم می شود آدم با سرعت به سمت همان مسیری که دوست دارد بدود. من هم باید بدوم به سمت اهدافم و بدرود کنم با بی هدفی. بله. این اول راه است. راهی که در آن خیلی کار داریم.

چند یادداشت از مرحوم شاهرخ مسکوب خواندم. روزنوشته هایش خیلی عالی است. نثر دلچسبی دارد. ای کاش یک نفر دست به کار می شود و کل این یادداشت ها را تحت یک عنوان چاپ می کرد. البته ممکن است این کار انجام شده باشد و من از آن بی اطلاع باشم. نکته ای که توجهم را جلب کرد،وسعت مطالعه این افراد است. اینکه در هر حالتی دست از مطالعه بر نمی داشته اند. مثلا در یک جایی مرحوم مسکوب از انواع دردهایی که برایش پیش آمده می نویسد و می گوید در همان حالت فلان کتاب را دست گرفته تا بخواند. به اعتقاد من این نوع رفتار باید همیشه مقابل چشمانمان باشد. باید تلاش کنیم دایره علم خود را افزایش بدهیم. با یک دایره علمی محمدود نمی توان خوب فکر کرد. نمی توان خوب نوشت. تلاش در جهت رسیدن به یک هدف مقدس خیلی لذت بخش است. چه هدفی مقدس تر از بالابردن دانش و توانایی.

گرما در فصل زمستان یک چیز عجیبی است. برای لحظه ای گرم می شود و برای لحظه ای سرد. حالا در این میان حواست نباشد گرمت می شود. گرم که بشود عرق می کنی و بعد ممکن است دچار سرما خوردگی بشوی. من هم زیاد از گرمای به این صورت دل خوشی ندارم. تلاش می منم تا آنجا که می شود خودم را از این جور مسائل دور نگه دارم. این محیط کار هم عجیب و غریب شده است. گاهی حوصله سر می برد و گاهی هم خسته می کند. مردم اینجا زیاد با هم خوب نیستند چون همه کارها را دست خودشان می­بینند. چون فکر می کنند خودشان می توانند دستی در تقدیر ببرند. چون فکر می کنند می توانند بدون اجازه آن قدرت متعال به جایی برسند. اما این طور نیست. موفقیت تنها در صورت اجازه پروردگار امکان پذیر است. من از امروز واقعیتش را بخواهی با خیلی ها قهر کردم. از خیلی ها جدا شدم. کاری به کارشان ندارم. مسیر خودم را می روم. کار خودم را می کنم. این هم زندگی پر معنی بنده. 1397/11/08

 

 

 

امروز صبح برای نماز که از خواب بیدار شدم، صدای بارش باران نگاهم را پرت کرد. باران صبحگاهی چیز دیگری است. از همان دوران کودکی دوست داشتم. از همان دوران کودکی باران های بهمن ماه را دوست داشتم. یک حس عجیب بهاری به من می داد. از همان حس های نابی که می شود نامش را گذاشت ، حس خوش زندگی. صبح خودش چیز دیگری است. خودش یک حکایت دیگری است. اصلا انگار خداوند باران را خلق کرده تا به ما رحمتش را به یاد آورد.

تازگی ها می گویند بنویسید تا اتفاق بیفتد. برای من اما ننوشته اتفاق افتاد. برای من از همان لحظاتی که در میان آینه به خودم خیره شدم اتفاق افتاد. اینکه من چه کسی هستم. چرا به دنیا آمدم، چرا باید زندگی کنم. و هزارن سوال بی پاسخ دیگر. اما تنها گوش کردن به این حرفها هیچ مشکلی را حل نمی کند. به همین خاطر چند وقت است دیگر دیگران برایم اهمیتی ندارند. اصلا چه لزومی دارد انسان برای دیگران خودش را ناراحت کند. راستش را بخواهی نمی دانم چرا یک دفعه احساس دلتنگی می کنم. یک دفعه دوست دارم از همه دور باشم و در گوشه ای برای خودم زندگی کنم. یک دفعه احساس می کنم انسانها یاد گرفته اند مدام برای یک دیگر نقش بازی کنند. و آن وقت است که می بینم خودم هم دارم نقش بازی می کنم. به همین خاطر این نقش بازی کردن ها من را درگیر و ناراحت می کند. یک احساس دلتنگی گم شده. اما با تجربه به یک چیز رسیده ام. سکوت. سکوت نجات دهنده است. سکوت در این دوره زمانه طلاست. مخصوصا اگر عیبی در حرفهایت باشد که ناگهان یک نفر با صدای بلند به تو بگوید خواهشن سکوت کن و حرف نزن. من هم تصمیم گرفتم دیگر ساکت باشم و زیاد خرف نزنم. هر چند یک مدتی طول می کشد اما نشد ندارد. باید تلاش کرد.

چقدر این چیزهایی که در اطرافم وجود دارند را دوست دارم. کارم را دوست دارم. دوستانم را دوست دارم. همکارانم را دوست دارم. زندگی با همین دوست داشتن هاست که ارزش دارد .حیف که قدرش را در بیشتر مواقع نمی دانم. از امروز علاوه بر اینکه تصمیم گرفته ام ساکت باشم و جز در مواقع واجب لب به سخن باز نکنم، تصمیم گرفتم بسیاری از نعمت های پروردگار را در خودم یادآوری کنم. اینکه من کجا بودم. اینکه من چه چزی بودم و خداوند بود که من را به این صورت آفرید. امروز یکی از همکاران می گفت باردار است و نمی داند کی باردار شده است. از همان نوعی که به آن ناخواسته می گویند. اما چیزی که برای من جالب بود این است که او دارد در مورد یک انسان حرف می زند. انسانی که یک ماده بی مقدار است چه طور جرات می کند در مقابل پروردگار به ایستد. ای خدا من را ببخش که گاهی غرور گرفتم. من را ببخش که از تو دور بودم. من را ببخش اگر در جایی دیگری را قدرتمندتر از تو می دانستم. بابت همه­ی غفلتهایم از تو معذرت می خواهم. ای کاش انسان بیشتر به انجایی که از آن آمده و آنجایی که قرار است برود فکر کند. ای کاش. 09/11/1397

فرار از روزمرگی چند راهکار اساسی دارد. یکی از انها که مهمتر از همه است این است که هدف داشته باشی. یعنی بدانی در هفته دیگر دوست داری کجا باشی. دوست داری چه کتابی خوانده باشی، ی چه راهی را رفته باشی. یکی از بزرگترین عیوب من این است که هدف ندارم. اگر هدف داشته باشم می توانم با موفقیت بیشتری به مسیر زندگی ادامه دهم. فکر کردن به چیزهایی بی خود سودی ندارد. بگذریم. دیشب خانواده همسر برای خرید عقد به خمینی شهر رفته بودند و حدود 11 ملیون تومان بوسوره را پیاده کرده بودند/. با این خرج ها بی خود نیست که کسی دور ازدواج نمی گردد. ای کاش یک روزی در این کشور پیدا می شد که می توانستیم ساده خیلی از مراسمات مذهبی را برگذار کنیم. این تجمل گرایی ها و چشم و هم چشمی ها بد جور دارد به زندگی ها آسیب می زند. هر چه هم گروهی از روحانیون تلاش کردند این موارد را از بین ببرند موفق نشدند. به خاطر دلبستگی ما به این عالم و این زراندوزی ها.10/11/1397

 

 

چند روز است که می خواهم یک داستان کوتاه بنویسم. داستان در مورد یک کلاغ است که زیر یک هوای بارانی گیر افتاده و به خاطر اینکه اذیت نشود و باران قطع شود به یک مسافرخانه پناه می برد. در آنجا کلاغ پیر شروع می کند داستان روزی را تعریف کند که زیر یک باران توسط یک بچه 10 ساله گیر می افتد و با او به خانه اش می رود. بچه او را تر و خشک می کند . این کلاغ پیر هم سالها با بچه می ماند تا اینکه آن بچه بزرگ می شود و بعد مثل همه انسانها می میرد. بعد از مرگ او کلاغ بالای درختی در اطراف قبر او یک مسافرخانه می زند وبه کلاغ های در راه مانده کمک می کند. بعد که باران تمام می شود کلاغ جوان از مسافرخانه می رود تا یک انسان را زیر نظر بگیرد. بروم داستان بنویسم بعد برگردم. در دو صفحه می نویسم. تمام که شد می آیم برای شما هم تعریف می کنم. داستان را نوشتم. خودم خوشم نیامد. اما برای شروع کار بد نیست.

((مثل همه روزها با صدای مادرش از خواب بیدار شد. این مادرش بود که می دانست چطور باید او را از خواب سنگین بیدار کند. به همین خاطر می رفت بالای سرش و چند تا فریاد می زد تا فرزندش زود بیدار شود. وقتی بیدار می شد یک تشکر از مادرش می کرد و بعد برای خوردن صبحانه بیرون می زد. عادت نداشتند در منزل صبحانه بخورند. به پدرش هم زیاد فکر نمی کرد. پدرش عاشق یک نفر دیگر شده بود و بعد هم رفته بود. البته مادرش هم زیاد بدش نمی آمد برای خودش یک سری تفریحاتی داشته باشد. اصلا چه لزومی داشت یک عمر با یکی زندگی می کرد. حالا او یک احساس آزادگی عجیبی داشت. پسر چرخی زد. خوب اطراف را نگاه کرد. یک کرم کوچک دید. زود از آن بالا یک شیرجه زد و تمام. صبحانه هم تمام شد. هوا ابری بود. گفت یک سری در شهر بزند شاید بتواند یک خرت و پرتی شکار کند. در کنار خانه یک انباری برای خودش درست کرده بود و تا می توانست این خرت و پرت ها را جمع می کرد. یک بار یک شورت پولک دار را با خودش از روی یک بند برده بود که مادرش حسابی او را دعوا کرده بود. مادرش گفته بود: قانون احترام به وسایل خیلی شخصی را رعایت کند. البته به اعتقاد جوان کسی که چیز شخصی را روی بند لباس نمی گذارد. برای همین دیگر زده بود تو کار وسایل با ارزش. انگشتری ، گردند بندی، گوشواره ای پیدا می کرد و با خودش به منزل و همان انباری معروف کنار منزل می برد. یک دفعه صدای قرش عجیبی آمد و باران به شدت شروع به باریدن کرد. از همان باران هایی که بلای جان کلاغ ها بود. تا آمد به خودش بیاید حسابی خیس شده بود. تصمیم گرفت به مسافرخانه ی کلاغ یک چشم برود. کلاغ پیر یک مسافرخانه در یک قبرستان بالای یک درخت بزرگ درست کرده بود. البته بیشتر آنجا تبدیل به یک پاتوق شده بود. پاتوقی که چند کلاغ جوان در آنجا جمع می شدند و به داستان های کلاغ پیر گوش می کردند و بعضی وقتها هم یک دودی می گرفتند. با ته سیگارهایی که از این طرف و ان طرف جمع کرده بودند. این اولین بار بود که کلاغ جوان به ان مکان می رفت. امیدوار بود مادرش نفهمد. همیشه از این کلاغ پیر یک چیزهایی شنیده بود و حالا خودش را داشت می دید. چشم سمت راستش کلا تخلیه شده بود. می گفتند در یک درگیری با عقاب این طور شده. در همین فکرها بود که کلاغ پیر شروع کرد داستانش را برای دیگران تعریف کند. فقط باید برایش یک چیز قیمتی می آوردند. آنها که می دانستند چیزی نگفتند ولی جوان تازه وارد خیلی زود قبول کرد. کلاغ پیر شروع کرد بگوید: ( هشتاد سال پیش بود. آن روزها باران­های شدیدی می آمد. یک بار میان یک رگبار گیر افتادم. یک رعد وبرق موجب شد به سرعت روی زمین سقوط کنم. از حال رتم. چشمانم را باز کردم. دیدم یک در دستان یک بچه ده ساله هستم. داشت با یک حوله قرمز من را خشک می کرد. رنگش را خوب به خاطر دارم، چون همیشه از رنگ قرمز خوشم می آمد. بعد از چند روز حالم خوب شد.با خودم گفتم خدا کند این فرد از آن افراد احمق نباشد که بخواهد من را در منزل نگه دارد. اما این طور نبود. پسرک صبح که می شد یک واکس و چند تا فرچه بر می داشت میرفت سر یک چارراه می نشست و کفش ها را واکس می زد. مردم هم یک چیزی کف دستش می گذاشتند. من را رها کرد ولی من نتوانستم او را رها کنم. تصمیم گرفتم هرجوری شده به او کمک کنم. یک مدت می رفتم یک چیزهایی که قیمت داشت کش میرفتم و برایش می اوردم. کم کم خوشش آمد. او هم برای من یک گوشه یک خانه خوب درست کرد. کم کم با چیزهایی که من می آوردم یک وضع خیلی خوب به هم زد. با هم یک باند درست کردیم. باند کلاغ خفن. خیلی خوش گذشت. تا اینکه از یک جایی دیگر نتوانستم خوب کار کنم. در یکی از همان روزا یک بچه زد تو چشمم با یک تفنگ بادی. شدم یک چشم. ولی ان پسر بازهم هوای من را داشت. تا اینکه پیر شد. تا اینکه مرد. و من بالای قبرش این مسافرخانه را ساختم.) داستان کلاغ پیر تمام شد. کلاغ جوان در حالی که در دلش به کلاغ پیر فحش می داد به خانه رفت. باورش نمی­شد. نه تنها او که دیگران هم باورشان نمی شد. اما برای گذران وقت به او سر می زدند. شاید خود کلاغ پیر هم این موضوع را فهمیده بود. به همین خاطر زیاد داستانش را با آب و تاب تعریف نمی کرد. اما یک چیزی به ذهنش رسید. تصمیم گرفت از فردا شروع کند تا می تواند سکه و چیزهای با ارزش  پیدا کند. این طور می توانست برای خودش یک ثروتی درست کند. ثروتی که شاید هیچ وقت به درد خودش نمی خورد، اما می توانست یک نفر را نجات دهد. همانطور که کلاغ پیر به آن مرد جوان کمک کرده بود او هم می توانست به همان دختر بچه ای که هر روز برایش برنج می ریخت کمک کند. شروع کرد به جمع آوری انواع طلا. هر چند وقت یک بار هم خطر از بیخ گوشش می گذشت. اما او کارش را با قدرت ادامه می داد. ظرف چند سال توانست حسابی ثروت جمع کند . یک بار که دیگر سنش روبه بالا رفته بود شروع کرد هر چند روز یک بار برای دختر که حالا بزرگتر شده بود یک چیز باارزش ببرد. آن دختر هم از آنها استفاده می کرد. اما دختر کم کم بزرگ شد. ازدواج کرد و بعد سرش شلوغ شد. دیگر زیاد برنج برای کلاغ نمی ریخت. اما کلاغ به کارش ادامه داد. تا اینکه یک روز دیگر خبری از دختر نشد. او مرده بود. در یک تصادف مرده بود. کلاغ بالای سر قبر همان زن رفت. آنجا درختی بود. یک آشیانه برای خودش درست کرد. هر وقت می خواست چیزی بخورد در کنار قبر زن می نشست و به تمام روزهایی که با او داشت فکر می کرد. کلاغ پیر مرد. کلاغ جوان هم پیر شد. اما هیچ وقت کسی نفهمید چرا آنها به یک انسان کمک می کرد. زیاد سخن نبود بفهمد. دوست داشتن که دلیل نیم خواهد. از هرکس خوشت بیایید سالها به او خدمت می کنی. حیوانها این را بهتر می فهمند. این داستانی بود که مادر احمد برایش تعریف کرد. احمد از آن موقع تصمیم گرفت تا می تواند از دیگران خوشش بیاید. به دیگران کمک کند. قضاوت دیگران برایش مهم نباشد))10/11/1397

 

 

 

 

 

 

 

 

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 211 تاريخ : جمعه 26 بهمن 1397 ساعت: 12:24