من به امید روی تو

ساخت وبلاگ

خب این هم از این هفته. تمام شد. امروز پنجشنبه است و از همان دوران خلق شدن مردم پنجشنبه ها را دوست داشتند. نمی دانم آیا در غرب هم شنبه ها را دوست دارند. اما بعید می دانم. آنها اگر تعطیلات را دوست داشتند اینقدر پیشرفته نبودند. یاد سخن آن شخص معروف افتادم که می گفت: اگر پیشرفت را می خواهی به تعطیلات فکر نکن. من هم دروغ نگفته باشم زیاد از تعطیلی خوشم نمی آید. همه اش دوست دارم فعالیت کنم. دوست دارم تا می توانم روزهای عمرم را به خوبی طی کنم. امیدوارم اینقدر بتوانم تلاش مفید داشته باشم. کارلوس کیروش رفته کلمبیا. این جماعت بی کار نمی شوند. این جماعت حسابی پول در می آورند. باید آدم تلاش کند به یک نتیجه خوب در زندگی برسد. هدف موفقیت است. باید برای رسیدن به آرزوها تلاش کرد. تلاش با برنامه ریزی موجب می شود خیلی زودتر به آن چیزی که دوست داریم برسیم. چند نقد در مورد اثار فون تریه خواندم. یک نفر خوب نوشته بود: نمی دانم چرا بعضی از این هنرمندان وقتی یک جایزه می گیرند فکر می کنند حق دارن هر چیزی را تحت عنوان هنر به خورد مردم بدهند. با این توصیفات دوست ندارم این آثار را ببینم. اصلن این چند وقته حس و حال فیلم دیدن ندارم. هر چیزی حس می خواهد.18/11/1397

 

خب چشم به هم گذاشتیم آوینای عمو هم به دنیا امد. هر چند پدر و مادر با این نام کنار نیامده اند. آنها بر این باورند چون زایمان در زمان شهادت حضرت زهرا(سلام و درود پروردگار بزرگ بر او باد) بوده است باید یک نام مذهبی برای او بگذارند. هر چند دیگر پدر و مادرش نامش را مشخص کرده اند. به این حرفها هم گوش نمی دهند. خدا را شکر همه چیز به خیر گذشت. حال نوشتن ندارم. نمی دانم چرا. شاید دلیلش دوری چند روزه از مراحل نگارش بوده است. دوباره از آن روزهایی است که بدنم درد می کند. همان سرماخوردگی حتمن دوباره کار دستمان داده است. تازه خانم زنگ زده که زود بیا می خواهیم برویم فریدونشهر. من که جرائت نکردم بگویم حالش را ندارم. بعضی جاها و بعضی کارها را آدم چاره ای ندارد باید انجام بدهد. کمد همکاران خانم پر است از هزینه و اعصاب حسن خورد است. چرا که هزینه ها را به دیگر همکاران نمی دهند. این جنس زن را فقط خدا می شناسد. فقط خداست که خلقت خود را بهتر از همه می شناسد. هر چند من اعتقاد دارم این نقشه کشیدن هاسودی ندارد. دیر یا زود آن اتفاق همیشگی رخ نمایان می کند. بماند. حالا باید خودم را آماده سفر کنم. سفری یه ناکجا آباد. دیگر خیلی از کارها را انجام نمی دهم. خیلی از حرفها را هم نمی زنم. دلیلی ندارد ذهن و زبان خودمان را بی خود درگیر این مسائل کنیم. بماند. جشنواره فیلم فجر هم دارد تمام می شود. این دوره هم تمام شد و من در آن فیلمی نداشتم. چند سال است که دارم با این آرزوها فکر می کنم. به آرزوهایی که حالا کم کم دارند کم رنگ می شوند. همیشه همینطور است. انسان تا یک تاریخی آرزوهایش پررنگ هستند. این چند وقت همه اش با خودم می گویم شاید یک روزی بیاید که من هم بتوانم خوب باشم. بتوانم شاداب باشم. بتوانم به سمت یک نور حقیقی بدوم. این توانمندی ها زیاد است. امید که یک روز به نتیجه دلخواه برسد. نتیجه ای که شاید بتوان در آن به آن چیزی که دوست دارم برسم. نوشتن هم در همین گروه جا می گیرد. نوشتن از هرچه که آدم دوست دارد و موجب می شود به داشته های خودش نزدک شود. داشته هایی که برای ما خیلی خوب هستند و این خوب بودن ارامشی عجیب به ما می دهد. اصلن خداوند همه ی ما انسانها را خلق کرده است تا خوب باشیم و با یان خوب بودن به یک نتیجه دلخواه و خوب برسیم. من امیدوارم خوب بودن را هر روز تجربه کنم. نباید کار دشواری باشد. یک اراده می خواهد اراده ای قوی و توانمد. زندگی داشتن هم همین طور است. اصلن زندگی بی اراده هیچ معنی ندارد. این عدم معنی خودش از زندگی معنی م یگیرد. من دارم به زندگی خودم معنی می دهم. دوست دارم این معنی دادان را. دوست دارم خوب زندگی کردن را. باید خودمان را از سیاسیون جدا کنیم./ تازگی ها خیلی دروغ به هم ی بافند. نمی دانم چرا اینقدر از این سیاسیون بدم می آید. خوب که فکر می کنم دلیلش را در عدم صداقت می بینم. پس برای خوب بدون باید دیگران را دوست داشت و صادق بود21/11/1397

دیروز به یک سفر یک روزه به فریدونشهر رفتیم. اولین سفر با باجناق جدید بود. خوش گذشت. شب قبلش برف سنگینی بارید. هوا سر بود. 22 بهمن بود. خیلی ها در منزل مانده بودند. خیلی ها هم با انقلاب دوباره بیعت کردند. نمی دانم چرا یک عده ای فکر می کنند عمر این نظام تمام شده است. این نظام تازه پا گرفته است. حالا حالا هم ادامه دارد. خلاصه هوا سرد بود و من در خانه ماندم. خواب خوبی رفتم. معمولن خواب در این هوای سرد یک لذت دیگری دارد. شب هم حوصله بیرون رفتن نداشتم. بعد از کمی گشت و گذار در فضای مجازی به خواب رفتم. این هم از گذران یک روز تعطیل. این چند وقته خیلی دنبال این می گردم تا یک راهی پیدا کنم تا خوب بتوانم زندگی کنم. خوب وبدن و لذت بردن یکی از بهترین روش های زندگی است. این تلاش و کوشش وقتی نتیجه می دهد که ما یک هدف مشخص داشته باشیم و به سمت هدف مشخص تلاش کنیم. که گفته اند انسان را تلاشش نتیجه می دهد. داشتم به این فکر می کردم که ما هر روز عمرمان را تلف می کنیم به امید اینکه به یک روز خوب برسیم. روزی که خوب باشد را باید ساخت. این ساختن تنها با فکر کردن به چش می رسد. بی خود نیست که این قدر در دین ما فکر کردن دارای ارزش است. افسوس که عمر گذشت و من در چون و چراها ماندم. ای کاش در روش زندگی کردن خودم می توانستم یک امتیاز خوب بگیرم. امتیازی که با آن می توانستم به یک نتایج زیبا و خوب برسم. البته این ای کاش ها ادامه دارد. اما من دیگر دوست ندارم به ای کاش ها جواب بدهم. نمی دام چرا این قدر احساس خستگی می کنم. این حس چند وقت است در من پیدا شده است و دروغ نگفته باشم دیگر زیاد هم برایم مهم نیست. به همین زودی آدم می تواند تمامی آن چیزی را که یه آن علاقه ندارد را فراموش کند. سفری که بدون فکر کردن باشد می شود یک سفر خسته. سفری که شاید هیچ موقع از آن نتوانی یک لذت خوبی ببری. این لذت می تواند یک درگاه مفیدی باشد. زندگی به همین خاطر زود تمام می شود. بدن درد به امی یک روز خوب است. روز خوب خیلی زود به ما می رسد. این امید می تواند برای ما مفید باشد. مفید بودن یعنی اینکه بتواند برای مفید بودن تلاش کرد. این تلاش کردن یعنی اینکه بتوانیم برای هم یک خاطره خوب بسازیم. خاطره خوب ساختن نیاز به یک تلاش گسترده دارد23/11/1397

راه پیمایی 22 بهمن همیشه برای مردم و برای مسئولین بلند پایه نظام از اهمیت بالایی برخوردار بوده است. البته بیشتر برای مسئولین. سفره ای پهن شده است و آنها تا می توانند باید از آن پربهره باشند. اما این سوال خیلی مهم است که چه چیزی موجب شده مردم با این همه مشکلاتی دارند هنوز پاین این نظام بمانند. و چه اتفاقی باید رخ دهد تا مردم دست از حمایت این حکومت بردارند. آرزوی دول غربی این است که هرچه زودتر نابود کنند اما مردم این موضوع را می فهمند که مشکلات را نباید پای نظام نوشت. این همان موضوعی است که غربی ها از آن غافل بودند. هستند و خواهند بود. البته این غفلت همیشگی است. البته این غفلت عمدی است. و آنان خوب می دانند دیر یا زود به گور می روند و با گور به قبرستان تاریخ می روند. اما مردم چقدر حال می کنند با این مسئولین. مردمی که در تمامی سالهای زندگی شان عادت کرده اند تو باقی بمانند. عادت کرده اند. عادت کرده اند شوند. اما همین مردم قابل احرتامند. باید مسولین تلاش کنند و دست این مردم را ببوسند که به واسطه­ی همین مردم سر این سفره ایستاده اند. امیدوارم هرچه زودتر یک اتفاق دلچسب خوب رخ دهد. از همان دست اتفاقاتی که مردم را خوشحال می کند. هر چند همه ی ما از یک قدرت بزرگ غافل شده ایم. من امیدوارم در سیاست گذاری های کلان یک نقشی داشته باشند این رمدم عزیز. این مردم دلسوز زخم خورده. شما چقدر مظلومانه عمل می کنید. ای کاش به دستورات دینمان عمل می کردیم و هیچ کدام زیر باز حرف زور نمی رفتیم. افسوس که این غفلت ما اساسی شده است. افسوس که با این غفلت برای خود بساطی از ناسامانی ها را فراهم کرده ایم. دیر یا زود آن اتفاق خوب می افتد. دیر یا زود همه ی ما به آن قله ای که دوست داریم می رسیم. تازگی ها دارم به این فکر می کنم چند تا کتاب از دکتر نفیسی بخوانم. نمی دانم سعید نفیسی دکتر بوده است یا نه. اما این قدر می دانم از هزارتا از این دکترها بهتر است. بهتر است که این قدر ماندگار شده است. که این قدر خوب تحقیق می کند. نمی دانم او هم در جرگه غافلین بوده یا عالمی. همان سوالی که سالهاست من را به خودش مشغول کرده است. سوالی که خوب می دانم شاید به این زودی نتوانم برای آن پاسخی پیدا کنم.24/11/1397

نمی دانم چرا دیشب اینقدر بد اخلاق شده بودم. نمی دانم چرا این قدر خوابم می آمد. سرم را روی بالش گذاشتم رفتم. در فکر به همان آرزوهایی که یک روز برای آنها ثانیه شمار می کردم. حالا اما دیگر حوصله فکر کردن به آنها راندارم. اصلن هر چه اشتباه کرده ام را روی یک کاغذ می نویسم تا دیگر آنها را تکرا نکنم. اصلن یکی از بزرگترین اشتباهاتم این است که گاهی کاری را که باید انجام بدهم را جدی نمی گیرم. این عدم جدی گرفتن کارها همیشه به ضرر و زیان من تمام شده است. دیشب بعد از مدتها رفتم جلسه چهارشنبه ای ها. خیلی وقتی بود نرفته بودم. خدا را شکر. دروغ نگفته باشم این چند وقته حال و روز خوبی ندارم. اما خوب می دانم این هم به همین سرعت می گذرد. زندگی همین است. ما تا زمانی که زنده هستیم و زندگی می کنیم باید تلاش کنیم. باید زندگی را ساده بگیریم. اما نه به معنی فراموش کردن. این دلتنگی ها هم یک روزی تمام می شود. حالا اول باید دوش آب گرم بگیرم. راستی امروز فهمیدم استاد حسن باطری سازه زخمی شده در عملیات تروریستی در زاهدان. چند نفری هم شهید شدند. خدا لعنت کند تکفیری ها را. هرکس دنبال کاری و هدفی و علاقه ای باشد یک روز به آن می رسد.25/11/1397

خدا رو شکر حال استاد حسن باطری ساز روبه بهبودی است. هیچ کس نمی دانم یک لحظه ی بعد چه اتفاقی ممکن است برای او رخ دهد. استاد حسن در عملیات تروریستی زخمی شد. شاید خودش خیلی دوست داشت شهید شود. اما شهادت نعمتی است که نصیب هر کس نمی شود. خدا رحمت کند شهدا را. دلم کباب شد. یک نفرشان یک بچه کوچک داشت که او را روی تابوت پدر گذاشته بودند. حتمن برای پدرش شعر آخر را زمزمه کرده است. بروم یک ترانه بگویم و برگردم. یک شعر ناقص گفتم. اما نمی دان چه زمانی می رسد که من هم بتوانم استادانه شعر بگویم. انصافن شعر گویی کار هرکسی نیست. هر چند در این زمانه خیلی ها دست به کار شده اند و تا بتوانند شعر می گویند. اما من هنوز نتوانسته ام به این درچه برسم. البته قبول دارم این کار اشتباه است. آدم باید بی خیال قوانین اولیه شود. باید تا می تواند بنویسد و شعر بگوید تا کم کم قوی شود. اگر منتظر باشی تا یک اتفاق خوب بیفتند همیشه شکست می خوری. به همین خاطر دیگر به این فکر نمی کنم که باید حتما به درجه استادی برسم. نه. همینطور شروع می کنم به نوشتن. دیروز چه کار کردم. هیچ. رفتم خانه برادرم آوینا را دیدم. خوب بود. خدا رو شکر. برای طبقه پایین هم نقشه ها دارم. البته اگر خداوند بخواهد.

نامه ای به فرزند شهدای ترور زاهدان

(سلام. همین سلام را هم با هزار شرمندگی می نویسم. همین سلام را هم با درد خجالت می نویسم. من را ببخش که نمی توانم در چشمانت نگاه کنم. راستش خجالت می کشم. بیشتر از تو و هم از خودم. تو با این سن کوچکت چه بوسه ای بر روی زخم های پدر زدی. اما امثال من خیلی بی رگ شده ایم. دلمان را به بازی های دنیا خوش کرده ایم.. تو به این بازی ها عادت نکن. تو محکم راه پدرت را ادامه بده. من اما دلم می سوزد که این مردم اینقدر بی رگ شده اند. این قدر در این دنیای بی خود خفه شده اند. من را ببخش. آنها را هم ببخش. من مقصر بی بابا شدن تو شدم. ای کاش کمی دردت را می فهمیدم. ای کاش می توانستم کمکمت کنم. من را ببخش)

ساعتهای روزانه به همین سرعت می گذرند. به همین خاطر اصلا فرصت فکر کردن به گذشته وجود ندارد. باید با سرعت رو به جلو رفت. از خیلی از فیلم ها خوشم نمی آید. هر چند به عنوان یک نوع مخدر عمل می کنند اما من خوشم نمی آید.27/11./1397

 

خب این هم از این. دیروز سردار جعفری از استاد حسن باطری ساز در بیمارستان ملاقات کرد. استاد حسن باز هم در همان حال و احوال زحمی با سرلشگر شوخی کرد. خدا را شکر حالش خوب است. دوشنبه هم جلسه واحد فرهنگی در باغ حاجی برقرا است. من باید به خاطر بچه دار شدن شام بدهم. خب این هم یک خاطره ای می شود. این واحد فرهنگی حالا دارد ده ساله می شود. یادش بخیر ان روزها هر هفته جلسه داشتیم. حالا سالی یکی د و بار بیشتر جلسه برقرا نمی شود. این هم یک قنیمت است که انسان هر چند وقت یک بار با دوستانش دور هم جمع شوند. بدنم دوباره درد گرفته است. فکر کنم ژلوفن لازم شده ام. اما فعلا چند روزی تحمل می کنم. ببخشید. چند ساعتی. همه اش به خاطر آن کتاب ناگهانی است که در هوای سر خواندم. خواندن گاهی موجب سرد شدن می شود. یک نفر دارد از خرید هایش می گوید و پز پولدار بودنش را می دهد. چطور می شود یک نفر پول دار باشد و یک نفر بی پول. این هم داستانی است که از خلقت دوران انسان وجود داشته است. اما به نظر من آدمی زاد باید خودش را از این احوالات خاله زنکی دور نگه دارد. راستش خودم هم زیاد از این حرفها خوشم نمی آید. اما خودمانیم بعضی ها خیلی خوب نقش بازی می کنند. این همان بلغمی مزاج بودن است. هزار جور مشکل هم داشته باشند اجازه نمی دهند کسی ان را بفهمد. البته این جور انسانها از قبل شکست خورده اند. خودشان نمی دانند. یک زندگی پر از استرس و حسرت را طی می کنند و آخرسر هم عمرشان را پی می کنند. من تا می توانم باید خودم را از این جریان دور نگه دارم. این دور بودن از این جریانات موجب می شود من بهتر بتوانم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم. چه بوی کرمی می آید. این همکاران تا می روند دستشان را می شویند بلافاصله کرم می مالند. نمی داند یک روزی کرمها تمامی گوشت دستشان را می خورند. اما دیگر به این وضعیت عادت کرده اند. دوست ندارند به این موضوعات فکر کنند. هرچند خداوند زن جماعت را لطیف آفریده است. این لطافت را خودشان با دست خودشان خراب می کنند. زن که نباید گردن پلنگ را بشکند. تو باغبانی کن پلنگ ها با من. یک دفعه نظرم افتاد به نقد سه گانه کیشلوفسکی. یادم افتاد که فیلم ها را دادم خیراله هم ببیند. رایتش با علیرضا کتابخانه ای بود. سال 86. به همین زودی سالها گذشت. گذشتن سالها زیاد مهم نیست. مهم این است که آدم بتواند درست روزهای عمرش را طی کند. این طی کردن عمر خودش یک نکته بسیار مهمی است. آدم باید مبارزه کند. مبارزه با نبودن ها و مبارزه با هر نوع تنبلی. اعصاب حسن خورد شده است. هم اضافه کار به اش ندادند و هم ما غذا را گرم نکرده برایش بردیم. اما بعد حالش خوب شد. دوران زندگی ما هم همین است. بگذریم. داشتم از کیشلوفسکی می گفتم. اینکه اولین باری که فیلم آبی را دیدم فقط از جایی که بینوش رابطه برقرار کرد بدم آمد. بعضی جاهایش عالی بود. شاید اگر فیلم بهشت را هم خود کیشلوفسکی می ساخت اوضاع خیلی بهتر از این می شد. من که نمی دانم چه می شود اما تو خوب می دانی با بودنت به تمامی ترانه هایم معنی می دهی. تو اصلا وجودت به من انرژی می دهد. با تو بودن از خورن هزار معجون بهتر است. من چقدر حس خوبی دارم با تو. من چقدر آزادم با تو. هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند مرا از تو جدا کند. این را خوب بدان. خیلی وقت بود که یک متن خوب ادبی ننوشته بودم. خیلی دوست داشتم این چند وقتی که دست به قلم شده ام یک متن خوب ادبی بنویسم. اما همیشه به هزار بهانه از من می گریزد این بهانه. بی خیال تمامی این بهانه ها. اتحادیه اروپا هنوز ساز و کار درست مالی را با ایران تمدید نکرده است. این اروپایی ها سال هاست که دارند ما را بازی می دهند. من نمی دانم تا کی مردم ما باید تاوان این بی عدالتی ها را بدهند. من خودم دوست دارم به یک درجه ای از اعتماد به خدا برسم که بدون اجازه او آب هم نخورم. امیدوارم. امیدوارم هر روز خداشناسی من تقویت شد. هر روز بتوانم یک پله به خداوند نزدیک تر شوم. ای کاش این قدر دور نبودم. ای کاش می توانستم تمامی گذشته را با یک کلیک دلیت کنم. من را ببخش که از همه ی لغت ها استفاده می کنم. 28/11/1397

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 272 تاريخ : يکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت: 17:06