امپراطور

ساخت وبلاگ

همه منتظر بودند تا امپراطور حرف آخر را بزند. چند ساعتی بود که خون از بدنش می رفت. دیگر زمانی برای او باقی نمانده بود. امپراطور خیلی به سختی حرف می زد. در تمامی این چند سالی که به این محل آمده بود همیشه ساکت بود. یک پیره مرد شصت ساله آرام. با یک سر تاس و یک ریش بلند. اوایل به او لقب ملا عمر داده بودند. بعدها خودش تبدیل شد به امپراطور. البته به خاطر شباهتش به یک امپراطور که یکی از همان معتاد های محل در یک فیلم ژاپنی دیده بود. خودش هم بدش نمی آمد. او کارش را می کرد. به هرکس می رسید تلاش می کرد اول بفهمد مشکلش چیست و بعد تا می توانست کارش را راه می انداخت. از گذشته اش کسی چیزی نمی دانست. یک شب در یک هوای بارانی او به این محل آمد. همان شبی که قصاب آمده بود تا طلبش را از کفاش بگیرد. مرد کفاش می گفت ندارم و مرد قصاب می گفت پولش را می خواهد. هیچ کس به این فکر نکرد که این پیره مرد از کجا پیدایش شد. ناگهان دست روی شانه قصاب گذاشت و گفت: کل بدهی اش را می دهد. انها با هم به گوشه ای رفتند و بعد تمامی بدهی مرد پرداخت شد. روبه جمعیت کرد و یک جا برای سکونت خواست. مرد کفاش گفت می تواند در زیر زمین خانه اش سکونت کند. هرچند جای مناسبی برای زندگی نبود. امپراطور از آن شب مانند یک راز وارد محل کله پزها شد. محلی که در گوشه ای از یک شهر بزرگ قرار داشت و همه در آنجا مشغول کله پزی و سایر ملزوماتش بودند. این کفاش هم کارش دوخت  دوز کفش های پاره بود. نفس هایش به شماره افتادند. کفاش را صدا زد. کفاش گوشش را نزدیک دهان امپراطور برد. چند کلمه ای با او حرف زد. فقط کلمه دروغ شنیده شد. دروغ بود. دروغ بود. دروغ... و بعد مرد. چشمان کفاش گرد شده بود. همه به او خیره شده بودند. چه چیزی دروغ بود. کفاش کمی مکث کرد و گفت درست نفهمیده. کفاش هم دروغ گفت. اتفاقن خیلی خوب می دانست. اما باورش برای او سخت بود. مگر می شود. نه. دروغ نبود. این مرد بود که زندگی را به این محل برگردانده بود و حالا دم آخر می گفت همه ی حرفهایش دروغ بود. اما نه. مرد کفاش گفت امپراطور را به قبرستان ببرید و دفن کنید. از فردا هم سوالی پیرامون حرفهای آخر او نزنید. او مرد و دیگر هیچ چیزی از او مشخص نمی شود. مردم رفتند.مردم رفتند و مرد کفاش به زیر زمین سکونت دوساله امپراطوررفت. تصمیم گرفت تمامی خاطراتش با او را مرور کند. دوست داشت از اول همه چیز را مرور کندو باید یک جایی می فهمید این مردی که دوسال در کنار آنها بود از کجا امده بود. اما تصمیم گرفت همه چیز را نابود کند. همه دست نوشته ها را از بین برد. لباسهای امپراطور را سوزاند. دروغش را هم با خودش خاک کرد

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 260 تاريخ : پنجشنبه 19 ارديبهشت 1398 ساعت: 16:02