ادامه روزنوشت

ساخت وبلاگ

انسان برای خیلی از چیزهایی که در طول روز برای او رخ می دهد هیچ دلیلی پیدا نمی کند. همه ی روزها را با یک عادت طی می کنیم. من فکر می کنم باید یک روزی بیاید که تمامی کارهایی که انجام می دهیم با فکر باشد. با دلیل باشد. اما این تکنولوژی ها موجب شده است تمامی کارهای ما بدون فکر باشد. مثل کلیدهایی کههمینطور بدون دلیل فشار می دهیم و هیچ نتیجه ای هم برای ما ندارد. من به همین خاطر دوست دارم خیلی بیشتر در آثار ناصر خسرو قبادیانی دقت کنم. اولین پرسشی که به ذهنم می رسد این است که چرا او نتوانست راه خودش را درست انتخاب کند. یعنی چرا باید تا آخر عمرش در دسته اسماعیلیان بماند؟ ایا برای این گونه افراد اینقدر دشوار بوده است تا رحف درست و راه درست را پیدا کنند. شاید تفری مه از قبل داشته اند موجب این داستان شده است. اما به هرحال زندگ به این چند روزه ختم نمی شود. باید بیشتر در این مورد تحقیق کنم. ذهنم هنگ است. حسن امروز نامه قطع همکاری اش را فرستاد. فکر نمی کردم یک روزی داستان به این صورت پیش برود. همیشه انسان با خودش هزارجور نقشه می کشد اما این تقدیر است که کار خودش را انجام می دهد. راستش الان بیشتر از این نمی توانم بنویسم. باشد برای بعد. اما این قدر بگویم که این دو روزه خیلی از خاطرات گذشته ای را که با حسن داشتم مرور کردم. روزهای خوب ، روزهایی که کار زیاد بود، روزهایی که کار کم بود. تازه دارم کم کم می فهمم خیلی انسان باید نادان باشد که به این دنیا با این کوتاهی وقت دل ببندد. به همین خاطر باید خیلی هوشیار باشم. نمی دانم شاید یک روز یک پست در مورد حسن نوشتم. شاید برای تمامی خاطرات و خنده هایی که با هم داشتیم نوشتم. نمی دانم این ها همه شاید است. ما انسانها چه خوشمان بیاید چه نه، خیلی زود فراموش می شویم. این هم از مواهب طبیعت است. اگر قرار بود همیشه انسان دلتنگ کسانی باشد که روزی روزگاری با انها بوده است که دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشد. خداوند خوب می داند چگونه بندگانش را و دنیا را و تمامی آنچیزی را که خلق کرده است مدیریت کند. این ما هستیم که خودمان را در این دنیا و در میان این همه اطلاعات گم کرده ایم. خوابم گرفته. با کمی چاشنی سوزش چشم/ با کمی درد در انتهای معده که فکر می کنم به خاط نخوردن درست غذا است. خوابم می اید و دوست دارم در خواب به یک جزیره بروم که در ان هوا خیلی لطیف است. نسیم خنک می آید. من هم همیشه در انجا با سعادت زندگی می کنم. خانواده هم هستند و هیچ غم و غصه ای هم نیست.شاید یک روزی رمانی نوشتم در مورد افرادی که وارد بهشت می شوند و خوش اند و اصلا دوست ندارند از انجا بیرون بیایند. بی خود نیست که از بهشت به عنوان نعمتی یاد می شود که انسان تا ابد در آن زندگی می کند. یک داستانی در ذهنم بود در مورد یک جوانی که در یک تصادف به شدت آسیب دیده و حالا این چند وقت آخر را دارد در رویاهایش زندگی می کند. دوست دارد تمامی آن چیزی را که با آن نرسیده است را مرور کند. به همین دلیل خیلی دوست داشتم روی آن کار کنم. اما لهن تلخی که داشت را دوست نداشتم و به همین دلیل زود عوضش کردم. این سوزش چشم هم گاهی اوقات بنده را به شدت درگیر می کند. راستش گرسنه هم هستم و گلیان هنوزاز شرکت نفت سپاهان نیامده است. این شرکت هم برای خودش داستانی دارد که نمی دانم از کجا باید برای تو تعرف کنم. بماند برای هزاران داستانی که سالها باید برای تو بازگو می کردنم و نکردم. این را هم به دست همان خاطراتی بسپار که خودش را در میان شن زارها گم کرده است. شن زارهایی گرم و لبریز از مروارید که دوست داری ساعتها به ان نگاه کنی. نوشتن در مورد ادبیان داستانی را هم باید ادامه بدهم. ادبیاتی که یک واقعیت چندین هزارساله در کشور ماست ر نباید به این راحتی به دست دیوصفتنی داد که می خواهند این ستون فقرات را نابود کنند/ من تا بتوانم برای خودم برنامه ریزی می کنم تا بتوانم در کنه این ادبیات رسوخ کنم. راستی چقدر شیرین است انسان گاهی اشعار سعدی را بازگو کند. اصلا شاید یک روز رمانی نوشتم با محوریت زندگی سعدی شیرازی. سعدی از آن شخصیت هایی است که خیلی کم نسل کنونی از ان اطلاع دارند. این نسل بیشتر دنبال ساسی و ماسی است. برای همین نسلی را داریم تربیت می کنیم که به واقع مانند ماست است و البته خیلی کم در میان انها می توان کسی و یا کسانی را پیدا کرد که دغدغه فکر داشته باشند. من هم یکی هستم از همین افراد که فاصله ی زیادی دارم با فکر و اندیشه و چقدر دوست دارم خودم را در این میان آزاد کنم. من هستم. من فکر می کنم. من دوست دارم اندیشه ها را به چالش بکشم. من دوست ندارم ماننند یک مرده زندگی کنم. برای رسیدن به اهداف باید تلاش کرد‏يكشنبه‏، ‏ 31/06/98

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 292 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 20:31