یک داستان کوتاه

ساخت وبلاگ

من برای دیدن تو هر روز صبح راس ساعت 6 از پنجره اتاقم به پنجره اتاقت خیره می شودم. گاهی اصلا چیزی مشخص نیست. گاهی هم تو پرده را کنار می زنی. موهایت را مرتب می کنی و بعد از اتاق بیرون می روی. این برنامه ای است که من حس می کنم روزهای روز تو به آن ادامه می دهی. به همین خاطر تلاش می کنم تا برای دیدار تو به دیوارها دل نبندم. تو زیاد نمی مانی. اصلا نمی دانم چرا در این مسافرخانه درب و داغان روبه رویی ما کسی زیاد نمی ماند. همیشه هم این طور نیست که در این جایی که من هستم بتوانم صحنه های زیبا ببینم. گاهی زن و شوهری پیر هستند و گاهی پسری شر. اما تو خیلی جذاب هستی. مثل همان هنرپیشه ای که موهای بلندش را شانه می زد و می خندید. تو هم وقتی داری موهایت را شانه می زنی می خندی. نمی دانم در مورد کسی که اصلا او را نمی شناسی چه حسی داری. اما من نسبت به تو حسی دارم که نمی توانم آن را بیان کنم. حس حس شهوت نیست ها. نه. اشتباه نکن من اصلا همچین حسی را ندارم. یک بار داود یک سری فیلم آمد یواشکی نگاه کردم. اصلا خوشم نیامد. از همان لحظه فقط دارم به این فکر می کنم که یعنی من هم نتیجه ی یک همچین چیزی بودم.یعنی همه ی انسانها با هم یک چنین کاری می کنند و بعدش موجودی به نام انسان متولد می شود. نمی دانم شاید ذهنم هم بیمار شده است. اما تو یک چیز دیگری. بیشتر رمان می خوانم و در تمامی رمانهایم هستی. سه روز است در این اتاق مانده ای و من می ترسم دیر یا زود کارت تمام شود و به خانه بروی. خیلی تلاش کردم ببینم حلقه در دستانت داری یا نه. موفق نشدم تشخیص بدهم. اما با خودم گفتم دو حالت بیتشر ندارد. یا کسی را داری یا نداری. اگر داری که خوش به حال ان کسی که تو را هر روز می بیند. خوش به حالش. فکرش را بکن هر شب و هر روز چشمانت را باز کنی و یک همچین فرشته ای را در کنار خودت ببینی. اما اگر کسی را نداری که وضع فرق می کند. اینجا بازهم باید گفت خوش به حال آن کسی که تو را به دست می آورد. اما من که نیستم. تو فردا و یا چند روز دیگر می روی دنبال زندگی ات اما من باز هم باید با این فکر ها زندگی کنم. زخم های بستری که کم کم دارند برایم دردسر می شوند. فکر کنم تا همین چند ساعت دیگر بمیرم. البته الان هشت ماه است که هر روز صبح  فکر می کنم امروز روز آخر زندگی من است. اما تمام نمی شود. یک جورهایی عادت کرده ام. مخصوصا حالا که از این جا می توانم اتاق روبه رویی را ببینم. نمی دانم چرا این حس دوست داشتن در من مثل باقی احساسم نابود نمی شود. حس فکر کردن. حس حسرت خوردن. ای کاش هایی که همیشه همراه من هستند. اما دیر یا زود تمام می شود. با این وضعیتی که من دارم بعید می دانم زیاد زنده بمانم. ای کش تا قبل از مردنم می توانستم تو را از نزدیک ببینم. از وقتی که این اتفاق افتاد روش زندگی کردنم عوض شده است. اوایل حسابی نا امید بودم. بعید دیدم چاره ای نیست. بعد داوود چند تایی فیلم آورد دیدم خوشم نیامد. بعد رمان آورد و من حسابی رمان خواندم. تا اینکه یک روز اتاقی چشمم به این پنجره افتاد. پنجره که باز باشد، همه چیز مشخص است. این مسافرخانه یک قدمتی دارد. اما از آن روز خیلی از مسافرهایی که می آمدند نچسب بودند./ اما تو در میان مسافرها یک موضوع عجیبی هستی. اصلا ببخشید تو یک موجود عجیبی هستی. با تو بودن که اصلا نسیب من نمی شود اما دروغ نگفته باشم با فکر کردن با تو بودن این روزها را تمام می کنم. اولین باری که دیدمت داشتی لباس هایت را عوض می کردی. دو حالت پیش روی من بود. یا باید زنگ کنار تخت را می زدم تا کسی بیاید و صورت من را برگرداند و یا اینکه چشمانم را می بستم و یا اینکه به دقت نگاه می کردم. من تصمیم گرفتم راه سوم را انتخاب کنم. من دیگر در وضعیتی نبودم که بخواهم به خوب بودن و بد بودن فکر کنم. همه اش دوست دارم یک جوری کاری کنم که تو بتوانی من را ببینی. امات چه فایده. تو هم داری می روی. خیلی دوست دارم یک چیزی بود می توانستم به سمتت بفرستم. اصلا همین نامه را داخل پاکت می گذارم و برایت می فرستم. میدهم مهین خانم بیاورد بدهد به مسافرخانه. آنها هم حتما تو را پیدا می کنند. این طوری دوست دارم با خودم فکر کنم که هر لحظه ممکن است تو وارد بشوی. هر لحظه ممکن است برای بار آخر ببینمت و بعد بمیرم. اصلا ممکن است تو نیایی و من با این فکر زندگی کنم و بعد بمیرم. مردن این طوری هم زیاد خوب نیست اما به هرحال به درد می خورد. اما شاید من زیاد به درد بخور نباشم. بیشتر از این وقتت را نمی گیرم. خدا نگه دار

 

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 284 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 20:31