ناگهانی

ساخت وبلاگ

امرزو برای دیدار با تو به سمت کوهی آمدم مپکه با من هزاران سال فاصله داشت. آن قدر فاصله ها زیاد بود که من هرچقدر می دویدم نمیرسیدم. به سمت قله نمی توان دوید اما من می دویدم. چون دوست داشتم هر چه زودتر به تو برسم. این دویدون ها برای من تبدیل به یک خاطره شده اند. چقدر من برای دیدار با تو لحظه شماری کردم و نمی دانم چه زمانی برای رسیدن به تو مناسب است. در روزهای اخیر موج دوم کرونا در شرکت م آغاز شده است. همکارم خانم حسن پور هم درگیر شده است. التبه خیلی ها هم خوب می شوند و من نمی دانم چرا این قدر از اسم این بیماری می ترسند. شادی به خاطر تلفاتی باشد که در این مدت این بیماری داشته است. بایدبه این فکرها را از ذهنم بیرون کرد. راستی من هنوز نوشتن کتاب جدید را آغاز نکرده ام و هنوز دارم به داستانهایی فکر می کنم که در ذهنم  فوران می کنند. راستی در خبر گزاری فارس یک مطلب خواندم در مورد فرار هنرپیشه های بی حجاب. البته فرار که نه ؛ مهاجرت. بندگان خدا هیچ کدامشان به آـن چیزی که دوست داشته اند نرسیده اند و هیچ کس نمی داند چرا کسانی بدون هیچ تحقیقی خودشان را در  یک چاهی می اندازند که گاهی اوقات بیرون آمدن از ان زیاد کار راحتی نیست. خیلی وقت ها می خواهم در مورد اوضاع سیاسی کشور چیزی بنویسم اما نشد. اوضاع اقتصادی سیاسی کشور اصلن مناسب نیست و من باید بیشتر از اینها ذهنم را متمرکز کنم. راستی من آن روز در یک روز بارنی خاطراتی را که از تو داشتم را در ذهنم مرور کردم. تئو بتدیل به یک خاطره ای گم شده بودی. هر چقدر تلاش کردم تصویری از چشمانت را در ذهنم باسسازی کنم نتوانستم و من هنوز هم به آن روی فکر می کنم که گیوسیئت در باد بازی می کرد. و چقدر تو در ان باران زیبا شده بوی و من چقدر دوست داشتم ساعتها به تو خیره شوم و ساعتها تو را ببینم و تلاش کنم از تو در ذهنم تصویری ماندگار بتنیسم. بیشتر از این نمی توان نوشت. راستی خیلی وقت است من فیلیمی ندیده ام.

کمی سرگیجه دارم. نمی دانم چرا. شاید به خاطر قهوه سنگینی باشد که صبح خوردم. شاید باید خوردن قهوه را کم کنم. دیشب خیلی بدن ام درد می کرد و یک لحظه ترسیدم که مبادا من هم به این ویروس جدید آلوده شده باشم. اما خدا رو شکر هنوز خوبم. کمی هم خوابم می آید و نمی دانم چرا. شاید آن هم به دیلی داروهای آرامبخشی باشد که مصرف کرده ام. هنزو یک حسی از سنگینی در شرکت حاکم است. تا زمانی که همه چیز عادی نشود این مشکلات ادامه دارد. باید یک جایی این حرکتت متوفق شود اما هنوز ان مکان و آن روز در تقویم ننشته است. خواب ام می آید و سرم هم گیج می رود. باید خودم  را در دنیایی از خاموش و خواب غرق کنم. گاهی اوقات باید همه چیز را تعطیل کرد و در یک گوشه ای با آرامش زندگی کرد. هنوز نمی دانم چه زمانی می توانم به آن چیزی کهدوست دارم برسم. هنوز چشمانم را می بندم و ان چیزی را که دوست دارم در ذهنم مرور می کنم. این مرور کردن ها می تواند به من کمی امید و آرامش بدهد. خوابم می اید و خوب می دانم این هم به گردن توست. این تو بودی که من را بی خواب کردی و من در هوای رسیدن تو ای نب خوابی را تمام می کنم. خواب ام  می آید و دوست دارم به تو نگاه کنم و در چشمان تو خیره شودم و بی خیال تمامی اوضاع سیاسی شودم. مانند آن عروسی که در لبتان بی خیال اتفاقاتش شد. چقدر در خواب های خودش خواب عروسی دید و درست در روز عروسی همه چیز منفجر شد. انسان با هیمن خوابها و اتفاقات است کهزندگی می کند و هر چقدر هم که بخواهد بی خیال شود نمی شود. مانند همین دیدها که گاهی با عوارضش به سراغ من می اید و من فکر می کنم باید خودم را در همان روزهایی که نمی دانم گم کنم. خستگی هایم را در کنار همان رودخانه ای که در جریان است می گذارم و تلاش می کنم برای آن چیزی که دوست دارم سفر کنم. راستی آدمی زاد کی می تواند خیالش از تمامی آن چیزهایی که به ذهنش فشار می آورد راحت باشد. نمی دانیم. انسان انسانی است و انسان یعنی بزرگترین معمای عالم. هوز کسی نتوانسته است این معما را حل کند و من گاهی در خوابهایم تلاش می کنم این معما را حل کنم اما نمی دانم چرا نمی شود. نمی دانم کجا می توان ان چیزی را که گم کرده ام پیدا کنم.

سلام. خوبی. چقدر دیر به دیر سراغ من را می گیری. تو که خودت خوب می دانی من هروقت دلم تنگ شود، گیسوهایت را در ذهنم مرور می کنم. اما تو را نمی توانم برای دوره ی طولانی نبینم. اما من هنوز گاهی د ذهنم آن لحظه ای را مرور می کنم که برای بار اول تو را دیدم. آن روز هوا آنقدر گرم بود که من سوختم. هم از نگاه تو؛ هم از افتابی که درست روی چشمانت نشسته بود و درست روی قلب من نشست. از ان روز بود که من بیمار شدم. وهنوز امیدوارم که تو زدوتر به ما برسی. زودتر به من برسی و منم دستانم را در آغوش تو گره بزنم و ان وقت خوب شوم. چقدر با تو بودن من را هوایی می کند. دوستت دارم را بارها گفته ام. آنقدر که پرنده ی روی درخت منزل ما هم آن را از خفظ است. با هر صدایش نام تو را صدا می زند. چقدر آرامشی که برای تو باشد. خوب است

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 125 تاريخ : سه شنبه 8 مهر 1399 ساعت: 11:16