نامه ها

ساخت وبلاگ

بیرون باران مشغول بوسیدن زمین است و زمین مشغول عشق بازی و من اینجا در این گوشه دنیا نشسته ام و ذهنم به هزارجا می رود. ذهنم هنوز هم چموشی می کند و گاهی من را به روزهایی می برد که شاد بودم و حتی اگر غمی هم داشتم با ان غم خوش. حالا هر روز گذشته ها را در ذهن مرور می کنم. هر روز به ان روزهایی فکر می کنم که دوستانی بودند و حالا نیستند و سنگ قبرشان را باران می شوید. مثل عزیز دلم مادر همسرم که به حق برایم مادر بود و حالا در این هوای بارانی دلم گرفته اشت. دوست دارم مثل همان روزی که زیر بارش شدید باران پرنده ها را از قفس بیرون می اوردیم حالا هم بود. اما حیف. چقدر زود دیر می شود و چقدر زود می فهمیمی فرصت زیادی نمانده است. باید رفت. چه امروز چه فردا.

چند وقت است بعد از ظهرها بدنم در می گیرد. آن قدر که دوست دارم چشمانم راببندم و بخوابم و آن قدر رویا ببینم که تمامی آن چیزهایی که ذهنم را پرکرده است از ذهنم پاک شود. اما چه می شود کرد. روال زندگی همین است و باید به این چیزها عادت کرد. گاهی اوقات چشمانم را می بندم و به ان چیزهایی فکر می کنم که می توانستم به دست بیاورم و باید برای به دست آوردن آنها تلاش کنم. باید حواسم را جمع کنم. باید برای نوشتن برنامه داشته باشم. باید برای تک تک لحظه های عمرمان برنامه داشته باشم. نمی دانم همیشه به خودمان وعده می دهیم ولی هیچ وقت هیچ کدام را اجرایی نمی کنیم/. الته شاید ایراد از من باشد. شاید این منم که درست برخورد نمی کنم. گفته بودم خوابم می آید. اما نه این قدر که خوبی ها را فراموش کنم.

نامه

سلام. حالا که برایت می نوسیم کمی بدنم درد می کند. کمی هم بی خیال چرا همه اش از این دردها بگویم/ باید رفت چقدر حسی از رخوت من را در بر گرفته است. دارم نقش بازی می کنم. باید برای خودم یک چایی کم رنگ با طعم بیمو بریزم و در گوشه ای که فطرات باران روی صورتم بشیند آرام آرام خانه بسازند. همین است و همن است این زندگی مه ساهست من را به خود مشغول کرده است. آروز همین روزهای است که من آن را می گذرانم ولی هیچ وقت برنامه ای برای ان ندارم. نمی دانم این بی برنامگی از کجا پیدا شد. شاید از همان روزی که یاد گرفتیم برای خودمان یک فردایی بسازیم و مدام خودمان را در ان فردا اسیر کنیم. من باید برای اولین بار در عمرم چیزی به عنوان فردا نداشته باشم. تنها در این صورت است که می توانم آن کارهایی که دوست دارم را انجام دهم. تنها در این صورت است که می توانم تمامی کتابهایی که دوست دارم را بخوانم. راستی یادم رفت از تمامی نامه هایی که می خواستم برای تو بنویسم. از تمامی روزهایی که می خواستیم شاد باشیم. تمامی ثانیه ها که طعم ترش انار داشتند. بیشتر از اینها می خواستم بنویسم. آنقدر که در این روزها شیفته نوشتن شده ام تاحالا شیفته چیزی نبوده ام. بی خیال. زندگی برای من نوشتن بود و خودم هم نمی دانم چرا این قدر از ان فاصله گرفتم. ای کاش بیشتر می نوشیتم ای کاش این قدر در زندگی ای کاشها کم نبود. راستی حسی از برفهای سرد زمستانی دارم آن قدر که تو در گرمای من می نشینی.

سرم کمی درد می کند. حسی از رخوت من را درگیر خودش کرده است. فکر می کنم زندگی من را بازی داده است. فکر میکنم خیلی بیشتر از اینها می توانستم حواسم را جمع کنم. نمی دانم شاید باید بی خیال تمامی این حرفها شد. باید به مسیر پیش رو فکر کرد. به روزهایی که هنوز به زندگی چشمک نزد است. راستی در مورد تمامی کتابهایی که خواندم چیزی نمانده است. چیزی برای فکر.

چند روزی می شود گلویم دومرتبه درد گرفته است. بعد از خوردن یک لیوان آب سرد آن هم در کاسه. چقدر بدن انسان در بعضی مواقع تا به خودت میایی می بینی بدنت حسابی درگیر شده است. من هم چند سالی می شود دچار این وضع شده ام. کمی که آب سرد می خورم گلویم درد می گیرد و دروغ نگفته باشم به این در هم مانند تمامی دردها عادت کرده ام.

 

سلام. به همین سادگی سلام. به تمامی خاطرات خوبی که با تو دارم سلام. به تمامی خنده های نابی که با تو داشتم سلام. به تمامی آن روزهایی که روی برگهای زرد پاییز با هم قدم زدیم و خندیدم سلام. چقدر زمان زود می گذرد. چقدر دوست داشتیم با هم روی برگهای زرد پاییز قدم بزنیم. با تمامی حرفهایی که در دلمان نگاه داشته ایم.. قول می دهم یک بار که برف آمد به همراه عزیزدل بر روی برفها قدم بزنیم. بر روی برفها بدویم و به روی برفها نقاشی بشیم. هوا که سرد میشود آغوش تو من را حسابی گرم می کند. خوب می دانم تو لایق بهترینها هستی. خوب می دانم من هیج وقت لیاقت خوبی های تو را نداشتم. اما چقدر خوب است که تو هستی. چقدر خوب است که می شود با تو حرف زد. با تو قصه گفت. با تو به سفر رفت. راستی یادم باشد یک بار با کبوترها برایت دانه هایی از طلا بیاورم. یادم باشد بیشتر تو را ببینم. بیشتر چشم هایم را به تو گره بزنم. بیشتر با تو بخندم. بیشتر با تو باشم. راستی هنوز لذت خرید زیر باران را با تمامی وجودم حس می کنم. هنوز با تو بهترین می شودم. با ور کن. دوستت دارم عزیز ترین اتفاق عمر.من هستی. روزت مبارک

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 121 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:56