در سوگ خاطرات

ساخت وبلاگ

خوب می دانم نوشتن گاهی بدون دلیل است و گاهی هم با دلیل. نمی دانم شاید من خودم را در میان خاطراتم گم کرده ام. شاید هنوز فکر می کنم دارم خواب می بینم. نمی دانم شاید چند لحظه ی دیگر از خواب بیدار شوم و ببینم همه ی این چند روز در خواب بوده. اما افسوس که همیشه حسرت در بیداری انسان را زخمی می کند. چند روزی می شود که ناگهانی مادر همسرم را که مادر خودم هم بود از دست داده ام و دروغ نگویم قلبم ترکی برداشته است که با هیچ چیزی نمی توان آن را درمان کرد. هنوز هم آن دلسوزی ها و خنده ها را به یاد دارم و دروغ نگفته باشم فکر کردن به همان خاطرت گاهی آرامم میکند. نمی دانم چه رازی در این عالم هست که هیچ تناسبی در آمدن و رفتن آن نیست. ما که نمی دانیم. خود را به صبر حواله می دهم و یا این امید که دیر یا زود دوباره همه در عالمی لبریز از دوستی دور هم جمع شویم و من دوباره چایی بخواهم و تو دوباره نگذاری . خودت بلند شوی و با من تا پای سماور همیشه روشن بیایی/ نمی دانم شاید دوباره دور هم جمع شدیم و من مشغول روشن کردن آتش کباب شدم و باز تو نگذاری و همه ی کارها را خودت انجام دهی و بعد من بخندم و باز تو هم بخندی و دخترانت هم بخندند. نمی دانم هر چقدر به ذهنم فشار می اورم اخمی از تو به یاد ندارم. هر چقدر به ذهنم فشار می اورد عصبانیتی از تو سراغ ندارم و دروغ نگفته باشم این خیلی ناراحتم می کند. تو چقدر آرام بودی و من چقدر دیر فهمیدم. تو چقدر خوب بودی و من زمانی فهمیدم که عکس تو با روبان سیاه به من لبخندزد. من را ببخش. نه تنها من بلکه تمامی ما را ببخش. ما خیلی در حق تو کوتاهی کردیم و تو در تمامی آن سالها درد را تحمل کردی و لب برنیاوردی مبادا خاطر کسی مکدر شود. تو آن قدر ارام بودی که تمامی طوفانهای زندگی را در خود حل می کردی و باز افسوس که ما نفهمیدیم. ای کاش تمامی دردهایت را فریاد می زدی. آن وقت ما این قدر دلتنگ تو نبودیم  دنیا را همین اتفاقات می سازد و ما نمی دانیم چه حسابی دارد. اما خوب می دانم تو از آسمان باز نگاهمان می کنی و می خندی و باز دعایمان می کنی.

 

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 130 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:56