سفری در دل

ساخت وبلاگ

فکرش را هم نمی کردم یک روزی به این راحتی به سفری بروم که بارها به آن فکر کرده بودم. حدود دوازده سال از آن روزی که حاج شیخ گفت آماده باش تا برویم کربلا ولی هیچ وقت آن سفر جور نشد. چند سال گذشت و من همیشه با خودم به این فکر می کردم که چرا من نمی توانم به این سفر بروم. حتی وقتی که براردانم عازم شدند و من باز نتوانستم. اما باز به لطف خداوند چند روز پیش توانستم به این سفر بروم. سفری کوتاه و پربار آن قدر که تا لحظه مرگ هم آن حلاوت از ذهنم نمی رود. دوست دارم بازهم بارهای بار به این سفر بروم. امیدوارم باز هم بشود. امیدوارم آن چیزی را که دوست دارم بتوانم انجام دهم. خیلی چیزها هست که باید برای خودمان نگه داریم. همین دوست داشتن هاست که حال ما را خوب می کند. نمی دانم از کجا برای تو بنویسم. نمی دانم از چه چیزی باید بنویسم. روزها دارند به سرعت اسبهای تیزپای چنگیز می روند و من هنوز در فکر آن لبخند کوچکی هستم که دنیای من را سوزاند. راستی چند وقت است از دردها برای تو ننوشته ام وهیچ وقت هم نمی نویسم. هیچ زمانی بری نوشتن از درد دیر نیست ((و درد را از هر طرف بخوانی درد است))

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 46 تاريخ : شنبه 1 مهر 1402 ساعت: 20:03