نامه های باد

ساخت وبلاگ

یک: نمی دانم چرا از صبح کمی سرم درد می کند. ولی اینکه می گویم نمی دانم سوالی، خیلی احمقانه ای به نظر می رسد. شاید دیگران ندانند چرا سردرد دارم ،اما خودم خوب می دانم. خودم خوب می دانم این دردها در چه چیزی ریشه دارند. خودم خوب می دانم چرا. این دردی است که چندین سال است با آن دارم زندگی می کنم و راستش کم کم دیگر به آن عادت کرده ام. بی خیال. این هم دورانی از زندگی است که به شدت و به سرعت دارند می گذرند و من اصلا فکر کردن به این داستان را زیاد نمی پسندم. اصلا چرا باید به این حرفها فکر کنم. سردر هم از آن دردهایی است که به ان عادت کرده ام و فعلا فکر کردن و حرف زدن در مورد آن را به روزهای بعد موکول می کنم. دو: دیروز فیلم اکولایزر سه را دیدم. خیلی خوب بود. اما بعید می دانم در دنیایی واقعی بتوان یک همچین چیزی را پیدا کرد . اما خوبی این فیلم ها این است که می توانند برای لحظه ای هر چند کوتاه تو را مشغول کنند. مشغول مثل هزاران ثانیه ای که عمرت را هدر می دهی و عین خیالت نیست. مدام یک چیزی در ذهنت تو را اذیت می کند و می گوید چرا عمرت را به فنا می دهید. باید بی خیال این حرفها شد. چون وقتی هم که به این چیزها فکر می کنم هیچ اتفاق خاصی رخ نمی دهد. همان حرفها و همان حدیث های همیشگی. بی خود یک عمر خودم را با این حرفها مشغول کردم. سه: دوست دارم بیشتر در مورد دلتنگی ها برای تو بنویسم.. اما فکر می کنم حالا حس و حال نوشتن در مورد دلتنگی ندارم. این جور وقتها یک حسی انسان را می گیرد که اصلا دوست نداری در مورد هیچ چیزی حرف بزنی. چقدر اطرافم سر و صداست. تمرکزم را به هم می زند. تمرکزی که خوب چند سال است در مورد ان حرفی نزده ام. ذهنم کبوتری شده است که همه جا می رود. همه جا برای خودش پرواز می کند و دوست ندارد اصلا کسی برای او مزاحمت ایجاد کند. این حکایت ادامه دارد

گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 19:57