گریز رنگ خیال

متن مرتبط با «ادامه» در سایت گریز رنگ خیال نوشته شده است

ادامه از نامه ها

  • از روز گذشته مدام این شعر مرحوم امین پور در ذهنم تکرار می شود که فرمود(( دیروز ما زندگی را به بازی گرفتیم امروز او ما را فردا؟) نمی دانم چرا همه اش می کنم در این دنیا دارم بازی می کنم حس می کنم آن چیزی را که می خواهم نمی توانم انجام دهم. حس می کنم برای چیز دیگری خلق شده ام و هنوز هم نمی دانم برای چه کاری باید به زندگی ادامه دهم. روزها را خوب به هم وصل می کنم ولی نمی دانم چرا نمی توانم از آن نتیجه درست بگیرم. کمی در خاموشی به سر می برم. ناگهان یاد روشنتر از خاموشی افتادم. همان سریالی که در هوای گرم تابستان بود و من دوست داشتم ببینم ملاصدرا چگونه این قدر به آرامش می رسد و دروغ نگفته باشم گاهی هم دوست داشتم مثل ملاصدرا به آرامش خوب برسم. آرامشی که من هنوز به دنبال آن می گردم. کمی هم خودم را درمیان آن چیزی که دوست داشتم گم کرده ام. هنوز هم خواب گاهی ذهن من را آرام می کند و هنوز هم زندگی برای من مشغول نقش کردن همه چیز است. ذهنی آرام و دلگیر. که باید به آن عادت کرد. خستگی و خواب آلودگی و همه روزهای زندگی و همه ی آن لحظاتی که می توانست برای من به بهترین شکل بگیرد. راستی امروز یک درخت بزرگ دیدم و ناگهان به آن کسی فکر کردم که سالها پیش این درخت را کاشته است. شاید یک روزی هم به این فکر نمی کرد که روزی بیاید یک نفر به او فکر کند و او را دعا کند و به این فکر کند ای کاش من هم می توانستم یک درخت بکارم که در سالهای آینده یک نفر از کنار ان رد شود و بعد به من فکر کند و بعد هم دعا کند و بعد کنار همان درخت دعا کند و یا اگر به دعا اعتقاد نداشت کمی قهوه بخورد و خودم هم نمی دانم این دوموضوع چه ربطی به هم دارند سر در نیاوردم. امروز خیلی دری وری نوشتم. بر من ببخش بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ادامه روزها

  • یک: همین دو روز پیش بود که باز دوباره در میان روز خوابم برد. باز دوباره خواب تو را دیدم. مقابل من نشسته بودی و داشتی برای من آواز می خواندی. راستی چقدر صدای تو زیبا بود و من چقدر درگیر آن صدای زیبا شدم. آن قدر که دوست داشتم هیچ وقت چشمان را باز نکنم. اما پرنده خوش صدای همسایه آواز خواند و من از خواب بیدار شدم. درست نمی دانم در خواب در گوش من چه چیزی خواندی . آن قدر که هنوز درگوشم صدای زیبای تو می پیچد. راستی همه اش خواب دیدن خوب نیست. قول بده یک بار در بیداری دستانم را بگیری و با هم آواز بخوانیم. زندگی را باید با همین دوست داشتن ها تمام کرد و من دوست دارم روزهایی که تو هستی با تو باشم و روزهایی که تو نیستی باز هم با یاد تو باشم و باور کن من از آن روزی می ترسم که تو نباشی. راتس چقدر خوابم می آید‏يکشنبه‏، 1400‏/03‏/09.چقدر زمان زود می رود، و چقدر زمان می برد به این موضوع پی ببرم :که زمان منتظر هیچ کس نمی ماند. در این مدت که چیزی ننوشتم خیلی اتفاقات بر من گذشت و هنوز هیچ کس نمی داند تقدیر بر چه چیزی در جریان است و انسان باید چه کار کند در هجوم افکار و رزوها و اتفاقاتی که به شدت رخ نشان می دهد. نمی دانم یک جایی می رسد که ما یاد می گیریم چگونه باید زندگی کنیم. با همه ی دردها و با همه ی روزهایی که خیلی از وقتها نمی دانیم چگونه خودشان را به ما می چسبانند. یک جایی می رسد که تو برمیگردی و به روزهایی که گذشتند نگاه می کنی آن وقت یک حسرت تیغ آلود ذهنم را زخمی می کند. آن وقت به همه ی درها فکر می کنم به همه ی روزهایی که می توانستم بهتر باشم ولی تنها در گوشه ای نشستم و در غم همان روزهایی آینده اشک ریخیتم. هیچ نشد ولی الک عمران را این گونه آویختیم. هنوز برای دویدن دیر نشده است. درست آن لحظه, ...ادامه مطلب

  • ادامه روزنوشت

  • انسان برای خیلی از چیزهایی که در طول روز برای او رخ می دهد هیچ دلیلی پیدا نمی کند. همه ی روزها را با یک عادت طی می کنیم. من فکر می کنم باید یک روزی بیاید که تمامی کارهایی که انجام می دهیم با فکر باشد., ...ادامه مطلب

  • ادامه از قبل

  • نتوانستم این داستان کوتاهی را که به آن تمایل دارم را تمام کنم. من دوست ندارم فکر کنم به این داستانهایی که دیگران برای خودشان می نویسند. من دوست ندارم تنها باشم همه اش دوست دارم با یک نفر باشم. با یک ن, ...ادامه مطلب

  • ادامه از مرداد

  • امروز از تهران زنگ زدند و باز هم یک سری چیزهایی گفتند که باید سختگیری ها بیشتر شود. برای من که مهم نیست. من کار خودم را انجام می دهم. اما بحث و جدلی که با مردم باید داشته باشیم کمی وقت گیر است. داشتیم, ...ادامه مطلب

  • ادامه

  • صبح نم باران گرفت. هو هم خیلی دلچسب بود. خیلی دوست داشتم بی خیال همه کارها می شدم و کمی در باران قدم می زدم. اما همیشه نمی توان به سوی آنچیزی که دوست داری حرکت کنی. به همین خاطر است که خیلی از انسانها, ...ادامه مطلب

  • ادامه یادداشت

  • دیروز خواهر خانم عقد کرد. یاد عقد خودم افتادم. به همین زودی چهار سال و چند ماه گذشت. بماند. جشن ساده ای بود.اما چون دیروز با بچه های درمان به جز همکاران خانم آمدیم در بایگانی و پروند ها را جا به جا کر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها